بسم الله
از بین رفتارهای پرخطری که دختر و پسر را در عرصهی رابطه با جنس مخالف تهدید میکنند، به سه رفتار پرخطر میپردازیم:
ـ بازی با دل (آسیبهای عشقی و ضربههای عاطفی)؛
ـ بازی با حیثیت (آبروریزی)؛
ـ بازی با دم گرگ1 (آلوده شدن به روابط جنسی).
بازی با دل
دل من مست خطر بود و نمیدانستم دست در دست خطر بود و نمیدانستم
فرض کنید یک موتورسیکلت استثنایی را که صدهزار اسب بخار قدرت و شتاب دارد و دوهزار کیلومتر در ساعت سرعت دارد و با انرژی هستهای سوختگیری میشود!سوار شدن بر چنین موتورسیکلت وحشیای و راندن آن چهقدر میتواند خطرناک و حادثهساز باشد؟!
«دل» و «عشق» از چنین موتورسیکلتی خطرناکترند و «دلسواری» و «عشقرانی» از سوار شدن و راندن چنین موتورسیکلتی حادثهسازتر است!
حافظ از خطر راه عشق آه میکشد و میفرماید:
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست!
وحشی بافقی نیز میسراید:
در ره پرخطر عشقِ بتان بیم سر است برحذر باش در این راه که سر در خطر است!
یکی از رفتارهای پرخطر در ارتباط با جنس مخالف، به بازی گرفتن دل است. به بازی گرفتن دل یعنی:
1. من دل خود را وارد بازیای کردم که بسیار خطرناک است!
2. من دلی دیگر را با عشوهگری خود به بازی گرفتهام!
3. دلبری با عشوهگریهای خود دل مرا به بازی گرفته است!
بازی با دل ـ مانند سوار شدن بر آن موتورسیکلت کذایی ـ شور و هیجان و شکوه و لذت دارد؛ ولی احتمالاً زمین خوردن و زخمی شدن و استخوان شکستن و بیهوشی و مرگ نیز دارد!
نوجوانی که اولین جرقههای عشق را در دلش احساس میکند و طعم شیرین و جذابش را میچشد، از خطرها و آسیبها و مشکلات و دردسرهای آیندهاش بیخبر است که دیوانهوار و بیهیچ ملاحظهای به درون این گرداب مبهم خیز برمیدارد!
که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها!
آری؛ عشق و عاشقی آغازش لذت است و شیرینی و هیجان و شکوفایی و شکوه و عظمت؛ ولی ادامه و انتهایش درد است و تلخی و افسردگی و پژمردگی و ذلت و حقارت!
گاه آغازش عشق است و دلباختگی؛ ولی انجامش نفرت است و انزجار! و مرگ بر عشقی که چنین باشد!
کم نیستند نوجوانان و جوانان پرنشاط و پرتلاش و موفقی که با «به بازی گرفتن دل» سست و بیانگیزه و بیخاصیت شدهاند!
و کم نیستند دانشآموزان و دانشجویان ممتازی که با «به بازی گرفتن دل» از ردیف اول کلاس به ردیف آخر کشانده شدهاند و واحدها و ترمها مردود شدهاند و رفوزه!
و کم نیستند کسانی که با «به بازی گرفتن دل» افسرده و پژمرده شدهاند و رمق فکر کردن و نگاه کردن و نفس کشیدن را هم از دست دادهاند!
و کم نیستند کسانی که با «به بازی گرفتن دل» سر از تیمارستانها و دیوانهخانهها درآوردهاند!
و کم نیستند کسانی که با «به بازی گرفتن دل» از زندگی ناامید شدهاند و سرنوشت جهنمی خود را با خودکشی حتمی کردهاند!
بدتر از خودکشی هم ممکن است! روزنامهها و مجلات ثبت کردهاند ماجرای عشق سمیه و شاهرخ و جنایتی را که در پی این عشق آتشین به وقوع پیوست؛
در 16 دی سال 1375 در خیابان گاندی تهران، دختر و پسری 16 ساله که آتش عشق عقل و هوششان را خاکستر کرده بود، در پی مخالفت خانوادهی دختر با وصلتشان، تصمیم به کشتن اعضای خانوادهی دختر گرفتند و نیمهشبی خواهر 13 ساله و برادر 9 ساله را به طرز فجیعی به قتل رساندند و مادر را زخمی کردند.
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست!
عشق اول یک چیز دیگر است!
اینکه میگویند: «عشق اول یک چیز دیگر است» کاملاً درست است. عشق اول شیرینتر و جذابتر و ماندگارتر است. اما آیا همهی عشقهای اول به وصلت هم منتهی میشوند؟! چه تلخ است چشم پوشیدن از عشق اول و رها کردن آن! خوشا به حال کسانی که به عشق اولشان میرسند و عشق اول و وسط و آخرشان یکی میشود!
یکی از تبعات تلخ بازی با دل، از دست دادن موقعیت بینظیر «عشق اول» است. مثل اینکه غول چراغ جادو به اربابش بگوید هر آرزویی ـ هرچند خیلی بزرگ ـ داشته باشد برآورده میشود؛ ولی این آرزو فقط یک بار ممکن است و دومی ندارد. در چنین شرایطی انسان باخرد این فرصت طلایی را بیهوده خرج نمیکند و برای مصرف آن نهایت دقت و احتیاط را بهکار میگیرد. بازی با دل یعنی جدی نگرفتن موقعیت بینظیر «عشق اول». کسی که خطر بازی با دل را جدی نمیگیرد، به آسانی فرصت طلایی «عشق اول» را از دست میدهد.
وقتی قرار باشد کسی فرصت حساس «عشق اول» خود را درنیابد و دربارهی آن سهلانگاری کند، طبیعی است که این فرصت را از دست بدهد. و چه بسیارند کسانی که بهآسانی فرصت عشق اول خود را باختهاند!
وقتی پسری دختری را یا دختری پسری را میخواهد ولی با سهلانگاری و بدون اینکه واقعبینانه درصد احتمال وصلتش با او را بررسی کند، موقعیت طلایی «عشق اول» خود را به او تقدیم میکند و بعد از مدتی چشم واقعبینش باز میشود و با موانع جدّیِ این وصلت برخورد میکند و میبیند درصد احتمال این وصلت از صفر هم پایینتر است، این شخص فرصت عشق اولش را بیهوده و برای به دست آوردن هیچ صرف کرده است و در این خسران کسی جز خود را نمیتواند سرزنش کند. این شخص اگر عاقل باشد، در انتخاب بعدی خود میتواند واقعبینانه و هوشیارانه عمل کند، ولی عشق بعدی او هرگز «عشق اول» نخواهد شد!
کم نیستند کسانی که فرصت عشق اول را به پای کسی هدر کردهاند که هرگز به او نرسیدهاند و بعد از ازدواج، فقط تنشان را با همسر خود همراه کردهاند و دلشان در نزد دیگری جا مانده است. آیا این، حاصلی جز آشفتگی و ناآرامی دارد؟! آیا این، بددلی و ناعاشقی نیست؟!
عشق اول یک چیز دیگر است؛ خرابش نکنیم!
بازی با حیثیّت
آبی است آبرو که نیاید به جوی باز از تشنگی بمیر و مریز آبروی خویش!
یکی از رفتارهای پرخطر در میدان ارتباط با جنس مخالف، بازی با حیثیت و آبرو است. «آبرو» ثروتی است گرانبها که هرچهقدر انسان پختهتر و باتجربهتر باشد، بیشتر قدر آن را میداند. افراد کمسن و سال کمتر به این ارزش اجتماعی اهمیت میدهند و در مقابل، بزرگترها اهمیت آن را بهخوبی درک میکنند و از رفتارهای سبک و ناپختهی کوچکترها که این ثروت اجتماعی را به خطر میاندازد، سخت رنج میبرند.
آبرو مانند سلامتی، جزء نعمتهایی است که وقتی خدایناکرده از دست برود، قدرش بهتر دانسته میشود.
چه بسیارند جوانانی که بر اثر رفتار جاهلانهای در سالهای نوجوانی، آبرو و حیثیت خود و خانوادهی خود را لکهدار کردهاند و از این بابت انگشت ندامت میگزند و به تلخی حسرت میخورند و بر خود و رفتارهای سبکمغزانهی خود لعن و نفرین نثار میکنند.
و کم نیستند خانوادههایی که بهخاطر خطای احمقانهی فرزندشان در ارتباط با جنس مخالف، از چشم همسایهها و هممحلیها و همشهریها چنان افتادهاند و چنان مفتضح و بیحیثیت شدهاند که مجبور به ترک محله و حتی ترک شهر شدهاند.
آبروریزی در نزد همسایه و همشهری را شاید بتوان با کوچ و نقل مکان چاره کرد، لیکن بیحیثیت شدن نزد خدا و رسول و اهل بیت را چگونه میتوان تحمل کرد؟!
بگو:هر كارى مىخواهيد بكنيد! خداوند و فرستادهی او و مؤمنان (اهل بیت علیهمالسلام)، کارهای شما را مىبينند و بهزودى به سوى داناى نهان و آشكار بازگردانده مىشويد و او شما را به آنچه انجام میدادید، خبر مىدهد.2
خدایی که بندهی مؤمنش را ناموس خود میداند و به او شدیداً غیرت میورزد و تهدید کنندهی آبرویش را به جنگ و محاربه تهدید میکند!3 و رسولی که امت خود را مایهی مباهات بر سایر امم و انبیا میداند و امامانی که ما را مایهی آبروی خود میدانند و از ما میخواهند کاری نکنیم که مایهی شرمساری آنان شویم!4
بازی با دُم گرگ5
دخترم! با تو سخن میگویم!
زندگی در نظرم گلزاری است؛
و تو با قامت چون نیلوفر، شاخهی پُرگل این گلزاری!
دخترم! با تو سخن میگویم!
آنكه گِرد همه گلها بههوس میچرخد، بلبل عاشق نیست!
بلكه گلچین سیهكرداری است؛
كه سراسیمه دَوَد در پی گلهای لطیف؛ تا یكی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک؛
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک.
تو گل شادابی! به ره باد مرو! غافل از باغ مشو!
دخترم! با تو سخن میگویم!
با تو در پرده سخن میگویم؛ گل كه پژمرده شود، جای ندارد در باغ!
گل پژمرده نخندد بر شاخ! كس نگیرد ز گل مرده سراغ!
دخترم! گوهر من!
تو كه تكگوهر دنیای منی، دل به لبخند حرامی مسپار!
دزد را دوست مخوان! چشم امید به ابلیس مدار!
دیو كی ارزش گوهر داند؟! نه خردمند بُوَد آنكه سلیمان خوانَد، از سر جهل خود اهریمن را!
دخترم!
قدر خود را بشناس!
از حرامی بهراس!
* * * * *
همشهری خودمان بود اما چند سالی بود که با خانوادهاش از شهر ما رفته بودند و در تهران ساکن شده بودند. رفاقت ما دورادور بود و از طریق تلفن و پیامک و امثال اینها. یک روز به من گفت: من دیگر از این دوری خسته شدهام.میخواهم از نزدیک ببینمت!
قرار شد یک روز بیاید شهر ما و همدیگر را از نزدیک ببینیم. ولی کجا و چگونه؟ در کوچه و خیابان که نمیشود! پارک و فضاهای عمومی هم جای مناسب و امنی نیست... تا اینکه خودش تماس گرفت و گفت: خبردار شدم یکی از دوستانم که در شهر شما هستند، به همراه خانواده میخواهند به مسافرت بروند. خانهشان چند روزی خالی است. من از او کلید میگیریم و میآیم آنجا و در خانهی آنها همدیگر را میبینیم. فرصت خوبی بود. خوشحال شدم و قرار شد هر وقت آمد، خبرم کند...
تماس گرفت و خبر رسیدنش را داد. آدرس را پرسیدم و با خوشحالی شال و کلاه کردم و برای دیدار با محبوبم به راه افتادم.
رسیدم. زنگ زدم. در را باز کرد...
چهرهاش همانطور بود که در عکسهایش دیده بودم؛ بلکه بهتر و شیکتر! بعد از سلام و احوالپرسی عاشقانه رفتیم داخل...
ده دقیقهای به حرفهای عاشقانه و ابراز دلتنگیها و بیان آمال و آرزوها برای زندگی مشترک آینده و... گذشت. لحظاتی سکوت بین ما حاکم شد. یک دفعه دیدم در اتاق باز شد و پسر دیگری بدون اجازه و بدون در زدن وارد اتاق شد. پسر صاحبخانه بود که گویا برخلاف خانوادهاش به مسافرت نرفته بود و تمام مدتی که من وارد آن خانه شده بودم، او هم در خانه بود. ذهنم قفل کرده بود؛ نمیدانستم چه بگویم! نگران شدم و فکر کردم که دیگر باید بروم. بلند شدم و برای رفع زحمت اجازه خواستم و به سمت در حرکت کردم؛ اما آنها در را بستند و اجازهی بیرون رفتن به من ندادند...
* * * * *
همسایهمان بودند. از پنجرهی اتاقم که در طبقهی دوم بود، میتوانستم دروازهی آنها را ببینم. چند ماهی بود که با هم دوست شده بودیم...
یک روز بعد از ظهر که روی تختم دراز کشیده بودم و پلکهایم سنگین شده بود، یک دفعه گوشی زنگ خورد. او بود. خواب از چشمانم پرید. با خوشحالی گفت: من تا چند ساعت دیگر در خانه تنها هستم. زود بیا اینجا که برایت کیک و شربت مخصوص آماده کردهام!
سریع آماده شدم و برای مادرم بهانهای جور کردم و از خانه زدم بیرون و آهسته و با احتیاط به سمت خانهی آنها رفتم. بار اول بود که میخواستم وارد خانهشان شوم.
زنگ زدم و در را باز کرد و سریع و با احتیاط وارد حیاط شدم...
خانهشان مثل خانهی خودمان بزرگ و شیک بود. بعد از تماشای در و دیوار و تابلوها نشستیم کنار هم و دربارهی خودمان و خانوادههایمان حرف زدیم و برای زندگی آیندهی خودمان نقشهها کشیدیم و طرحها ریختیم...
ـ بروم و کیک و شربت مخصوص این مهمانی عاشقانه را بیاورم!
رفت و با یک سینی کیک و شربت برگشت. واقعاً مخصوص بود؛ شیرین و خوشمزه!
چند دقیقهی بعد احساس کردم چشمانم سیاهی میرود... آرام روی کاناپه لم دادم... (توی شربت داروی خوابآور ریخته شده بود)
...
سرم درد میکرد. چشمانم را باز کردم. خسته بودم؛ انگار از خواب طولانی چند ساعته بیدار میشدم. وقتی نشستم و چشمم به وضعیت شرمآور پوششم افتاد، سریع خودم را جمع و جور کردم. بهت و حیرت تمام وجودم را دربرگرفته بود. فهمیدم چه بلایی بر سرم آمده است!
او هم وقتی ناراحتی و وحشت را در چشمان من دید، با لحنی آرام و مهربان مرا دلداری میداد و سعی میکرد آرامم کند. میگفت: چیزی نشده! در زودترین زمان ممکن به خواستگاریت میآیم و با هم ازدواج میکنیم. قول میدهم کسی چیزی نفهمد!
بعد از آن ماجرا حالم چنان دگرگون شده بود که همهی خانوادهام نگرانم شده بودند. از دست خودم خیلی ناراحت بودم اما دلم خوش بود به وعدهی خواستگاری و ازدواج و بیصبرانه منتظرش بودم تا از این کابوس لعنتی راحت شوم!
روزها و هفتهها گذشت و خبری از او نبود. تماسهایم را هم جواب نمیداد.رفتوآمد خانهشان را هم متوجه نمیشدم. تا اینکه بالاخره دلم را به دریا زدم و از همسایهی دیواربهدیوارشان پرسوجو کردم...
ـ اینها دیگر از اینجا رفتهاند. شنیدهام رفتهاند خارج. خانه را هم گذاشتهاند برای فروش...
* * * * *
این دو حکایت واقعی6 مشتی کوچک است از خروارها حکایت تلخ و دلخراش که دل انسان باعزت و باغیرت بیش از این طاقت شنیدن و خواندن ندارد. در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!اگر کسی اهل پند و عبرت باشد، یکی از این دو حکایت هم برای او کافی است.
نکته:در ظاهر به نظر میرسد در چنین رفتارهای پرخطری، اغلب دختر قربانی است و پسر جانی؛ ولی اگر نیک بنگریم خواهیم دید که خود پسر هم به اندازهی دختر قربانی این جنایت میشود. پسر جانی قبل از اینکه به دختر و عفت و پاکدامنی او لطمه بزند، خود و شخصیت و انسانیت و عفت و پاکدامنی خود را میدَرَد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. اسم این رفتار پرخطر را بازی با دم شیر نمیگذاریم؛ چون شیر بر گرگ شرافت دارد؛ شیر هنگام حمله، یک جانور را دنبال میکند و همان را شکار میکند؛ ولی گرگ به گلهی گوسفندان حمله میکند و به هر گوسفندی چنگ و دندانی میکشد و اگر از دستش برآید، همه را میدرد.
2. وَ قُلِ اعْمَلُوا فَسَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ وَ الْمُؤْمِنُونَ وَ سَتُرَدُّونَ إِلى عالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهادَةِ فَيُنَبِّئُكُمْ بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُون (توبه، 105).
3. رسول خدا صلیالله علیهوآله میفرماید: خداوند تبارک و تعالی فرموده است:هرکس دوستی از دوستان مرا خوار کند، در کمین جنگ با من نشسته است؛ عن ابیعبدالله علیهالسلام قال: قال رسول الله صلیاللهعلیهوآله: قال الله تبارک و تعالی: من اهان لی ولیاً فقدارصد لمحاربتی (الکافی، ج 2).
4. امام صادق علیهالسلام میفرماید: ای شیعیان! مایهی زینت ما باشید نه مایهی شرم و خجالت ما؛ معاشر الشیعة، کونوا لنا زیناً و لاتکونوا علینا شیناً (امالی صدوق)
5. همانطور که قبلاً نیز اشاره شد، اسم این رفتار پرخطر را بازی با دم شیر نمیگذاریم؛ چون شیر بر گرگ شرافت دارد؛ شیر هنگام حمله، یک جانور را دنبال میکند و همان را شکار میکند؛ ولی گرگ به گلهی گوسفندان حمله میکند و به هر گوسفندی چنگ و دندانی میکشد و اگر از دستش برآید، همه را میدرد.
6. حکایت اول را خودم بیواسطه از یک دخترخانم هنرستانی نقل میکنم. حکایت دوم را در کتابی مطالعه کردهام که متأسفانه نامش را فراموش کردهام! (نگارنده).
این مقاله برگرفته از کتاب «دوستش دارم!» نوشتهی حامد شاد است. اطلاعات بیشتر دربارهی این کتاب: اینجا
سلسله مقالات «دوستش دارم»:
- چرا دو جنس «دختر» و «پسر»؟ (دوستش دارم 1)
- و خدا دختر و پسر را عاشق آفرید... (دوستش دارم 2)
- تفاوتهای علاقهی پسر به دختر و علاقهی دختر به پسر (دوستش دارم 3)
- مقایسهی فرهنگ محرم و نامحرم اسلامی با فرهنگ بیبندوباری غربی (دوستش دارم 4)
- خطرهای ویرانگر دوستی با نامحرم (دوستش دارم 5)
- چند حقیقت تلخ دربارهی دوستی با نامحرم (دوستش دارم 6)
- عشق سه طرفه (دوستش دارم 7)
- حکم دین دربارهی دوستی با نامحرم (دوستش دارم 8)
- محدودهی ارتباط مجاز با نامحرم (دوستش دارم 9)
- نقاط ضعف و قوتِ دختر بودن (دوستش دارم 10)
- دختران بر سر دوراهی «جذابیت» و «امنیت» (دوستش دارم 11)
- دختران و برخورد با مزاحمتهای ناموسی (دوستش دارم 12)
- ابزار سنجش و انتخاب همسر (دوستش دارم 13)
- یک راز دربارهی انتخاب همسر (دوستش دارم 14)
- تفاوت دختر و پسر در انتخاب کردن و انتخاب شدن (دوستش دارم 15)
- خطر به تأخیر انداختن ازدواج (دوستش دارم 16)
- درمان آسیبدیدگان عشق شیطانی (دوستش دارم 17)
- توبه و آشتی با خدا (دوستش دارم 18)
- لیلا و فرزاد (دوستش دارم 19)
نظرات (1)