با نام خدا
وَ الذينَ هُم لِفُروجِهِم حافِظونَ اِلّا عَلی اَزواجِهِم اَوْ ما مَلَکَتْ اَيْمانُهُم فَاِنَّهُم غَيرُمَلومينَ فَمَنِ ابْتَغَی وَراءَ ذلِکَ فَاُولئِکَ هُمُ العادُونَ (المعارج، 29و 30و 31)
مؤمنان کسانی هستند که دامان خود را از آلوده شدن به بیعفتی حفظ میکنند، مگر نسبت به همسرانشان که در اين صورت هيچ سرزنشی متوجه آنان نيست. و کسانی که در پیِ راهی جز اين هسـتند، تجـاوزگرند.
پيشگفتار
شهوت و ميل جنسي، غريزهاي است كه در طبيعت همهي انسانها وجود دارد و خداوند حكيم اين غريزه را به عنوان نعمتي باارزش به انسانها عطا فرموده است.
ما در مقام بيان اهداف و فوائد اين نعمت الهي نيستيم كه بررسي اين موضوع، خود به كتابي مستقل نيازمند است و در اين كتابچه نميگنجد. آنچه مسلم است اين است كه غريزهي ميل جنسي مانند ساير غرايز، حدود و احكامي دارد و اين غريزه در صورتي مفيد خواهد بود كه در جاي خود قرار گيرد و حدود و احكام آن رعايت شود وگرنه، افراط و تفريط و استفادهي نامناسب از آن، نه تنها مفيد نخواهد بود، كه زندگي انسان را دچار اختلال و آشفتگي خواهد كرد.
از جمله انحرافات جنسي و شايد بزرگترين آنها، خوداِرضايي (استمنا، جلق زدن) است كه متأسفانه تعداد تأسفباری از جوانان، دانسته يا نادانسته به آن مبتلا هستند.
آنچه پيش رو داريد، حكايت سرگذشت جواني است كه ناآگاهانه پاي در اين باتلاق مرگبار گذاشته، تا مرز هلاكت پيش رفته است؛ ولي به لطف و فضل الهي از اين ورطه، جان سالم به در برده و رهايي يافته است.
اين داستان كاملاً واقعي است و نگارنده بعد از شنيدن قصه از زبان خود ايشان، گفتههاي او را بدون كم و كاست به صورت داستان، مرتب و منظم كردهام.
دليل راست و واقعي بودن اين داستان هم اين است كه هيچ دليل و انگيزهاي براي دروغ گفتن و دروغ نوشتن دربارهي اين موضوع (زيانهاي خودارضايي) وجود ندارد.
اميدواريم جوانان پاك كه بحمد الله به اين زشتي آلوده نشدهاند، با خواندن اين داستان عبرت بگيرند و هرگز نزديك اين باتلاق تاريك و شوم نشوند. و نيز كساني كه بر اثر جهل و گمراهي قدم در اين باتلاق نهاده، خود را آلوده كردهاند، به زيانها و عواقب اين كار پيببرند و از سرگذشت قهرمان اين داستان عبرت گرفته، براي رهايي تلاش كنند و خود و هستي خود را نجات بدهند.
24 شهريور سال 1382
حامد شاد ـ قم
اهل مسجد و نماز نبود. لات و لاابالي بود و با ارازل و اوباش ميگشت. از كارهاي خلاف و انحرافاتش اطلاع دقيق نداشتم ولي روي هم رفته، آدم نادرستي در نظرم جلوه ميكرد، تا اينكه...
چند وقتي بود كه به مسجد ميآمد و نماز هم ميخواند. بعضيها گهگاه براي تفنّن و تنوّع به مسجد ميروند و شايد نمازي هم بخوانند ولي اين كار، هدفمند نيست و نميتوان روي آن حساب كرد؛ ولي احساس ميكردم مسجد آمدن و نماز خواندن او اينگونه نيست، مخصوصاً شبي كه ديدم بعد از نماز، ايستاده و دستانش را بلند كرده و بيتكلف و با تمام وجود دعا ميكرد. گويا حاجت بسيار مهمي داشت. اينجا بود كه كنجكاو شدم و با خود گفتم: اين تغيير و تحول حتماً سببي و باعثي دارد، از اين رو باعث اين امر را از خودش پرسيدم. گفت: بعد از نماز برايت مفصلاً توضيح ميدهم و بيشك تعجب خواهي كرد.
بعد از نماز از مسجد خارج شديم و قدم زنان در خيابان، سر صحبت را باز كرديم، او گفت:
اولين قدم در باتلاق
در دوران نوجواني پسر خوب و باادبي بودم؛ نماز هم ميخواندم؛ ولي در همان اوائل به علت رفاقت با اشخاص نااهل و منحرف كه نماز خواندن مرا مسخره ميكردند و مرا با متلكها و جملات سخريهآميز تحقير ميكردند، كمكم از نماز و خوبيها بريدم و من هم شدم مثل آنها.
رفقايم كه معمولاً از من بزرگتر بودند، انحرافات فراواني داشتند، که یکی از آنها انحراف جنسي بود. آنها جلق ميزدند و هي از آن دم ميزدند و...
من هم در آن اوايل (سال دوم راهنمايي) براي اين كه پيش آنها كم نياورم و خودي نشان بدهم، ادعاي اين كار را ميكردم كه من هم آره، ولي در واقع اين كاره نبودم و از آن ميترسيدم. يك روز عكس مبتذلي به دستم افتاد، آن را نزد يكي از رفقاي اين كارهام بردم، او خوشحال شده، مرا به جلق زدن تشويق كرد، ولي من امتناع كردم، او لحن خود را عوض كرد و شروع كرد به طعنه زدن كه «تو اصلاً بچهاي و عرضهي اين كار را نداري! تو اصلا مرد نيستي! تو زني!»
اين حالت بر من گران آمد و بعد از برگشتن به خانه، همان شب، اولين لكهي سياهي را بر لوح سفيد روحم رسم كردم و طعم اين عمل در كامم لذتبخش آمد.
فرو رفتن در باتلاق
حادثهاي جديد در زندگيم رخ داده بود. احساسي داشتم كه در گذشته نداشتم. لذتي را چشيده بودم كه قبلاً مثل آن را نچشيده بودم. احساس ميكردم بزرگ شدهام. به عزتي رسيده بودم كه با آن، تمام مسخره كردنها و تحقيرها و سرافكندگيها رفته بود. در ميداني قدم نهاده بودم كه سرانجامِ كار را نميدانستم. به جز لذتي كه در تن و افتخاري كه در روح احساس ميكردم چيز ديگري را نميديدم.
جلق زدن و بازي با آلت و رسيدن به آن لذت افسونگر شده بود كار روزانهي من. در اوايل هر روز يكي دو بار، بعد از يكي دو سال، به يكي دو بار قناعت نكردم و تا سه چهار بار در روز اين كار را انجام ميدادم. هرچه بر سابقهي اين كار افزوده ميشد شهوتم حريصتر ميشد تا اينكه پس از شش هفت سال، كاملاً به اين كار معتاد شده بودم و هر روز حداقل، هشت نُه بار خودم را ارضا ميكردم و گاه اتفاق ميافتاد كه اين رقم به پانزده بار در روز ميرسيد.
با ديدن عكس و صحنهي مبتذلي، با نگاه به زنان و دختران مردم، خلاصه با كوچكترين عاملي، شهوتم تحريك ميشد و مرا دست و پا بسته به دنبال خود ميكشيد و بعد از لذت و مستي آخر كار ـكه چند لحظه بيشتر طول نميكشيدـ سست و حيرت زده و پشيمان و غرق در احساس پوچي و زشتي و كثافت، مينشستم و به خود نگاه ميكردم و چيزي نميديدم...
هرچه ميگذشت روحم ضعيفتر و جسمم ناتوانتر ميشد. من نادان كه نميدانستم چه بلايي بر سر خود ميآورم حدود شش سال پس از ابتلا به اين عمل بود كه تازه فهميدم اين همه بيچارگي و بيماري كه دامنگير روح و جسم من شده از عوارض خودارضايي است و زماني سرم به سنگ خورد كه ديگر كار از كار گذشته بود.
هستيام را باخته بودم؛ سلامتيام را؛ نشاط و شادابيام را؛ شده بودم مثل گلي كه بر اثر آفات و نبودن آب، خشكِ خشك شده باشد كه ديگر هيچ اميدي به بهبودي آن نيست. در يك كلام: دیگر مرده بودم.
عوارض و گرفتاريهايي كه مرا در خود فرو برده بودند به اين شرح است:
عوارض جسمي:
ـ بدنم سست شده بود و قدرت بدنيم از دست رفته بود.
ـ دچار كند ذهني شده بودم و حافظهام از كار افتاده بود.
ـ مثل افراد معتاد تمام بدنم درد ميكرد.
ـ كماشتها و لاغر شده بودم.
ـ گاه چشمانم مثل رعد و برقِ سريع و پشت سر هم، تير ميكشيد و تصویر را تار و گاه تاریک ميديدم (نصف تصوير را نميديدم).
ـ زير چشمانم گود شده بود.
ـ دستگاه تنفسيم مختل شده بود.
ـ دچار پوكي استخوان شده بودم و درد شديدي را در استخوانهايم احساس ميكردم.
ـ مفصلهاي دست و پا و گردنم هنگام حركت دادن، خيلي زياد صدا ميدادند.
ـ درد شديدي در ناحيهي كمر و ستون فقرات احساس ميكردم.
ـ حس شنواييام كاهش يافته بود.
ـ و هنگام خواب با شنيدن صدا ـهرچند آرام (مثل صداي در)ـ گويا كه صداي مهيبي را شنيده باشم، بر من شوك وارد ميشد.
ـ در هنگام دعوا و مشاجره به شدت دچار لرزش و اضطراب ميشدم.
ـ زبانم لكنت گرفته بود.
ـ ريتم ضربان قلبم شديداً به هم خورده بود؛ به گونهاي كه گاه چند لحظه ميايستاد و دوباره ميزد و گاه به مدت تقريباً ده ثانيه، خيلي تند ميزد.
ـ سمت چپ بدنم از سر تا پا بيحس شده بود.
ـ در خواب بيش از حد محتلم ميشدم (بياختيار از من مني بيرون ميآمد).
ـ در اثر گرماي هوا شديداً بيحال ميشدم و تمايل شديدي به خوابيدن پيدا ميكردم.
ـ زير قفسهي سينهام درد ميكرد.
ـ عضلات كف پا و پشتم (بالاي كمرم) منقبض و جمع ميشد.
ـ به ديسك كمر مبتلا شده بودم.
ـ پوست صورتم چروك شده بود و دائماً پوست دماغ و صورتم ميريخت.
ـ شكمم خيلي نفخ ميكرد.
ـ دستگاه گوارشيام مختل شده، گاهي دچار اسهال و گاهي به يبوست مبتلا ميشدم.
ـ بين باسنهايم جوشهايي شبيه ميخچه درآمده بود كه درد داشت و هنگام نشستن مرا اذيت ميكرد.
ـ شكمم درد ميكرد و زير نافم در دو طرف بالاي آلت، فرو رفته بود.
ـ موي سرم دچار ريزش شده بود.
ـ موقع خواب سرم گيج ميرفت و احساس ميكردم به دور خود ميچرخم.
ـ كمرم فرو رفته بود و شكمم جلو آمده بود.
ـ معدهام به شدت درد ميكرد و احساس ميكردم به شدت فشرده ميشود.
ـ حالت تهوّع به من دست ميداد.
ـ خيلي دچار قولنج ميشدم.
ـ احساس ميكردم ويتامينهاي بدنم از بين ميروند و مقاومت بدنم در برابر بيماريها كم شده بود و زود مريض ميشدم.
ـ قسمتی از آلتم سوزش داشت و به شدت میخارید.
ـ بين بيضهها و باسنهايم تير ميكشيد و درد میکرد.
ـ بين بيضههايم چيزي آويزان شبيه كيسه درآمده بود.
ـ آلتم مكرر و بدون كنترل به حالت نعوظ در ميآمد.
ـ بيضههايم ورم كرده بود.
ـ هيچ تمايلي به ازدواج نداشتم و در اواخر، به كلّي، لذت شهوت را از دست داده بودم.
ـ آلت تناسليم بياحساس شده بود و سوراخ آن گشاد شده بود.
ـ مني بدون كنترل و سريع، اِنزال ميشد و مثل آب، رقيق شده بود كه قطعههاي لخته شدهي زرد رنگ را با خود به همراه داشت.
ـ دچار كمخوني شده بودم.
ـ در هنگام راه رفتن ناخودآگاه، زانوهايم به جلو خم ميشد و احتمال زمين خوردن زياد بود.
ـ گاه حالت غشوه و بيهوشي به من دست ميداد.
ـ نميتوانستم در يك جا ثابت بنشينم و دائماً تكان ميخوردم.
عوارض روحي:
ـ بيحال و خسته و تنبل بودم و حتي حوصلهي سلام دادن نداشتم و نميدادم.
ـ تنفر و كينهاي از خانوادهي خود در دلم به وجود آمده بود.
ـ بيغيرت شده بودم و حتي نسبت به نواميس خود بيخيال بودم.
ـ دچار پوچگرايي شده بودم و همه چيز را پوچ و بيخود ميپنداشتم.
ـ گاه هوس خودكشي به سرم ميزد.
ـ بدون دليل و بيش از حد قهقهه ميزدم.
ـ خيلي شوخي ميكردم و بيسبب فحش ميدادم.
ـ خدا و پيامبر و ائمه را انكار ميكردم و معاذ الله به آنان فحش ميدادم.
ـ گاه خود را و گاه بعضي از حيوانات را خدا ميدانستم.
ـ نسبت به كار و تحصيل كاملاً بيرغبت شده بودم.
ـ دائماً اضطراب و ترس از عاقبت، مرا در بر گرفته بود.
شخصيت خود را از دست داده بودم و دچار خودكمبيني شده بودم.
ـ پر از غم و غصه بودم و از همه ناراضي بودم و گِله داشتم.
ـ همه چيز را مسخره ميكردم و به هيچ كس و هيچ چيز احترام نميگذاشتم.
ـ عزلتطلب و گوشهنشين بودم و از جمع فرار ميكردم.
ـ به نااميدي فرسايندهاي مبتلا شده بودم.
ـ ارادهام شديداً ضعيف شده بود.
ـ دچار اختلال اعصاب شده بودم و اعصابم سريعاً تحريك ميشد؛ به گونهاي كه از تماشاي تلوزيون ميترسيدم و از شنيدن موسيقيهاي شاد اجتناب ميكردم و به نوارهاي غمگين پناه ميبردم.
ـ به تعهدات و قولهايي كه به رفقا ميدادم پايبند نبودم.
ـ حرف كسي را قبول نميكردم و كاملاً خودرأي بودم.
ـ پول و مال را بيارزش و پوچ ميدانستم.
ـ كابوسها و خوابهاي بد روحم را مثل خوره ميخورد.
ـ بيصبر و كمطاقت بودم.
ـ خيلي ادعا ميكردم ولي در عمل بيعرضه بودم.
ـ از سر و صدا بيزار بودم و نميتوانستم آن را تحمل كنم.
ـ براي تفكر يا حساب كردن نميتوانستم تمركز كنم.
ـ به جز شهوت و اسباب آن به چيز ديگري نميانديشيدم.
ـ شب و تاريكي را به همه چيز ترجيح ميدادم.
ـ شديداً خودخواه بودم و ميخواستم به همه چيز تسلط داشته باشم.
ـ از لحاظ رواني دچار اختلال شده بودم و همهي مسائل را با هم قاطي ميكردم؛ مثلاً وقتي به من ميگفتند: پيراهنت را در بياور من شلوارم را در ميآوردم. به ياد دارم كه روزي در يك فروشگاه، مادرم به من گفت كه روي صندلي بنشينم ولي من كه ميخواستم به حرف مادرم عمل كنم، صندلي را پرت كردم و روي زمين نشستم. باز در همان فروشگاه داشتم برچسب شيشه را بدون دليل ميكندم.
ـ اجنه و شياطين مرا خيلي اذيت ميكردند؛ بعضي شبها ميديدم و ميشنيدم كه شيطان مرا نوازش و دلجويي ميكند و مرا با القابي مثل: پسرم، رفيقم، خطاب ميكند و ميگويد: «نترس! من پشتيبان توام» و من خيلي از اين حالت ميترسيدم.
ـ شبها فقط دو سه ساعت را ميتوانستم به آرامي بخوابم و بقيهي شب و تمام روز را در ناآرامي و توهمها و تخيّلها غوطهور بودم و نميتوانستم ذهن خود را كنترل كنم.
ـ دين و عقايد مذهبي را بهكلي انكار ميكردم و ايمانم از بين رفته بود.
خلاصه اينكه روح و جسمم در اثر خودارضايي پژمرده ميشد و تحليل ميرفت و من تمام هستيم را كمكم از دست ميدادم و با پاي خود به آغوش مرگي ذلتبار و ننگين ميرفتم...
هشياري و تلاش براي رهايي
ابتدا كه قدم در اين باتلاق مرگبار گذاشتم، چيزي از ضررهاي آن نميدانستم و همچنين نميدانستم كه يكي از گناهان كبيره است.
حدود چهار سال ازآلودگيم به اين گناه گذشته بود كه يكي از رفقا گفت: اين عمل، گناه بزرگي است و چنين است و چنان، لذا توبه كردم و آن را ترك كردم؛ ولي اين توبه خيلي طول نكشيد و نتوانستم بيش از ده روز بر شهوت خود غلبه كنم.
بعد از مدتي كتاب «جوانان چرا؟» به دستم رسيد، كتاب خوب و مفيدي بود و در من اثر گذاشت و باز اين كار را ترك كردم ولي از يك طرف بيعرضگي و ضعف ارادهي خودم و از طرف ديگر وسوسهها و حرفهاي رفقا باعث شد كه اين توبه بيش از پانزده، بيست روز دوام نياورد و دوباره همان آش بود و همان كاسه.
بعد از مدتي احساس كردم قلبم دچار اختلال شده و گاهي وقتها به مدت تقريباً ده ثانيه خيلي سريع ميزد و اين امر مرا نگران كرده بود؛ لذا به پزشك مراجعه كردم ولي مداواي او اثر نكرد.
يك سال بعد كه فصل تابستان بود و خبري از درس و مدرسه نبود با خود گفتم: بروم و مشغول كاري شوم شايد كار كردن مرا از اين عادت زشت باز بدارد. از اين رو مشغول كارگري و عملگي شدم؛ ولي به علت درد شديدي كه در استخوانِ مچ دست و كمر داشتم نتوانستم بيش از پانزده روز ادامه بدهم و دست از كار كشيدم.
تابستان گذشت و و وقت درس و مدرسه شد. در كنار درس و مدرسه به ورزش روي آوردم تا شايد كمكم كند؛ ولي نتيجهاي نميديدم.
بعد از سال تحصيلي كه دوباره فصل تابستان بود، براي مداواي دردم دوباره به كار مشغول شدم ولي درد شديد كمر دوباره به سراغم آمد و اين بار، ناراحتي قلبي و خواب آلودگيِ مفرط نيز اضافه شد و همه با هم دست به دست هم دادند و نگذاشتند كارم را بيش از يك هفته ادامه بدهم.
درس و مدرسه را رها كردم و بارها به ورزش و كار كردن پناه بردم؛ ولي كار و ورزش اثر كمي داشتند و نميتوانستند به كلي مانع شوند.
روزي كه تازه مشغول كاري شده بودم، احساس كردم كه سرم گيج ميرود. به شدت بيحال شده بودم و در درون خود احساس حرارت و گرما ميكردم؛ لذا بعد از روز دوم، كار را رها كردم.
بار ديگر، در اين اواخر (سال هشتم ابتلا) دوباره به كار مشغول شدم؛ ولي به دليل اختلالات روحي و ناراحتيهاي قلبي و حواسپرتي و خندههاي بيمورد و... نتوانستم بيش از يك روز و نصفي ادامه بدهم.
ديگر از كار افتادم و در خانه بستري شدم؛ تقريباً به مدت چهل روز.
در خلال اين سالها چندين بار به پزشك مراجعه كردم ولي دستورات و داروهاي آنان افاقه نميكرد؛ آخر، خانهي من از پايبست ويران بود و قرص و شربت نميتوانست كاري بكند!
براي آخرين بار به روانپزشك مراجعه كردم كه بعد از معاينه دستوراتي به من داد و گفت كه بعد از يك هفته دوباره نزدش بروم؛ ولي من به او و دستوراتش اعتنايي نكردم و به جاي اينكه دوباره به نزد او بروم، راه مشهد الرضا علیهالسلام را در پيش گرفتم، به اميد آنكه اين طبيب مرا شفا بدهد و از باتلاق شهوت نجاتم دهد.
يك هفتهاي در مشهد بودم، عاجزانه از امام رضا (ع) شفا ميخواستم. از نظر روحي و جسمي كاملاً به هم ريخته بودم؛ ديوانه شده بودم. شيطان و نفس در آنجا هم رهايم نميكردند و مرا تحريك ميكردند كه به زنان نگاه كن، ولي من به احترام امام نگاه نميكردم.
از مشهد برگشتيم، هنوز اثري از شفا و نجات نبود. من كه ديگر درمانده و مضطر شده بودم، به همراه رفيقم كه او هم همدرد من بود، نامهاي براي خدا نوشتيم و به رودخانهاي انداختيم.
متن نامه تا جايي كه به خاطر دارم اينگونه بود:
«بسم الله الرحمان الرحيم
به نام خداوند بخشندهي مهربان
با عرض سلام به خدمت خداوند متعال و بخشنده كه مردگان را زنده ميكند. غرض از نوشتن اين نامه اين بود كه به داد اين بندگان نجس و حقير خود برسي. ما دچار گناه بزرگي شدهايم و تنها كسي كه ما را از اين باتلاق نجات ميدهد تو هستي.
با تشكر ـ بندگان سگ تو: فلاني و فلاني.»
يك طرف پاكت نوشتيم:
«برسد به دست خداوند متعال كه مردگان را زنده ميكند.»
و طرف ديگر:
«از طرف بندگان نجس و حقير پروردگار: فلاني و فلاني»
شبِ همان روز، رفيقم خواب جبرئيل، فرشتهي الهي را ديده بود كه نامه را برداشته، ميخواند. اين قضيه ما را اميدوار کرد و من كه دستبردار نبودم و ميخواستم به هر شكل ممكن حاجتم را از خدا بگيرم، نشستم و نامههاي ديگري به پيامبر و حضرت زهرا و دوازده امام عليهمالسلام و حضرت ابوالفضل علیهالسلام و حضرت زينب سلاماللهعلیها و پيامبران ديگر (حضرت نوح و حضرت ابراهيم و حضرت موسي و حضرت عيسي علیهمالسلام نوشتم. روزهاي اميدوار كنندهاي بود. گهگاه مادرم و خواهرم خوابهاي خوب و اميدوار كنندهاي ميديدند.
يك بار خواهرم خواب ديده بود كه حضرت زهرا سلاماللهعلیها در چمني زيبا و با طراوت نشستهاند و در آنجا نهري زيبا جريان دارد. حضرت زهرا به خواهرم ميفرمايند: سه آرزو بكن و خواهرم سه آرزو ميكند كه يكي از آنها شفاي من بود، سپس حضرت به مردي پرهيبت اشاره ميكنند كه حاجتت را از او بخواه، خواهرم ميپرسد: او كيست؟ ميفرمايند: او حضرت ابوالفضل عليهالسلام است.
خواهرم ميبيند كه نزد حضرت ابوالفضل (ع) نامههاي زيادي است. نزديك ميرود و ميخواهد عرض حاجت كند كه حضرت اشاره ميكند كه چيزي نگو و ميفرمايد:
ما خود همه چيز را ميدانيم و نامهي برادرت به دستم رسيده و اينك نامهي او را ميخوانم.
اين خوابها (كه خواهر و مادرم گهگاه ميديدند) چون پرتو نوري بود كه به تاريكي قلب من بيچاره ميتابيد و مثل آب خنكي بود كه سوز و گداز درونم را تسكين ميداد.
من خود از اين خوابها نميديدم. فكر ميكنم به دليل خباثت و كثافتي بود كه در روح و جان من رخنه كرده بود و اين شايستگي را از من گرفته بود، تا اينكه...
شبي در عالم خواب، ضريح امامزادهاي (امامزاده سيد ابوالقاسم واقع در روستاي كالار از شهرستان خلخال) را ديدم.
فرداي آن شب همراه مادرم براي بار اول به آنجا رفتيم و تصميم گرفتيم شب را در امامزاده بمانيم. در آنجا مرد باصفايي بود كه برايم دعا كرد. شب را در آنجا گذرانديم در حالي كه من علاوه بر ناراحتيهاي قلبي، سردرد شديدي هم داشتم.
همان شب سردرد من خوب شد؛ ولي ناراحتي قلبيام هنوز باقي بود. فرداي آن روز، دوباره همراه مادرم به همان امامزاده مشرف شديم و باز شب را در آنجا بيتوته كرديم. صبح روز بعد، پس از بيرون آمدن از بارگاه، احساس كردم ناراحتي قلبيام برطرف شده و ديگر احساس ناراحتي نميكردم.
بعد از چند روز، شبي در خواب ديدم تابلويي را كه حاوي آياتي از قرآن بود بالاي سرم نصب كردهاند. بعد از ديدن آن خواب، ناراحتي قلبم به كلي برطرف شد.
اكنون هم مشغول نماز و دعا هستم و با خدا رابطه برقرار كردهام و از خدا ميخواهم كه ساير بيماريهاي مرا نيز برطرف كند و بدن و روحِ سالمِ هشت سالِ پيشِ مرا به من بازگرداند و خيلي اميدوارم بلكه مطمئنم كه خداوند اين لطف را در حق من خواهد فرمود به شرطي كه من ديگر...
چند نكته:
من (نگارنده) قصهي او را شنيدم و ديدم كه سرگذشت تلخ و شيرين او ميتواند عبرتي باشد براي ساير جوانان پاكنهاد كه به خاطر ناآگاهي و بيفكري ممكن است در اين باتلاق هلاكتبار گرفتار شوند. بعد از در ميان گذاشتن با خود او تصميم گرفتم قصهي او را به صورت داستان، منظم كنم.
در اينجا جا دارد به چند سؤال كه ممكن است به ذهن خواننده برسد اشاره كنم:
1) از كجا معلوم كه عوارض و بيماريهاي مذكور از اثرات استمنا باشد و زاييدهي علت ديگري نباشد؟
جواب: هيچ وجه معقولي ندارد كه ما اين عوارض را در شخصي كه جز استمنا به بيماري ديگري مبتلا نيست، به عامل ديگري نسبت دهيم. علاوه بر آن، «شدت و حادتر شدن بيماريها» در پيِ «شدت و استمرار استمنا» دلالت بر علت و معلول بودن اين دو دارد. علاوه بر آن، پزشكان و دانشمندان معتبري اين عوارض را به عنوان اثرات سوء اين بيماري گوشزد كردهاند.
2) برخي از پزشكان، اصل مضر بودن استمنا را انكار ميكنند، چگونه اين مطلب با گفتهي شما سازگار است؟
جواب: براي پاسخ اين سؤال، جوابي را كه در كتاب ارزشمند «مشكلات جنسي جوانان» اثر آيت الله مكارم شيرازي آمده است، خلاصهوار به عرض ميرسانيم (براي تفصيل به اصل كتاب مراجعه فرماييد):
اولاً: انكار مضرات استمنا از سوي عدهاي از پزشكانِ كم مطالعه است كه در تمام جوانب مسأله مطالعهي لازم را به عمل نياوردهاند و بدون دقت، اظهار نظر كردهاند.
ثانياً: در مقابل آنها بسياري از متخصصان و دانشمندان (مثل هوفمان و دكتر هوچين سون Huotchin Son و ديگران) ضررهاي اين عادت شوم را گوشزد كردهاند و در اين باب كتابهاي زيادي نوشتهاند.
ثالثاً: اگر ملاك نظريههاي پزشكي، تجربه است، همين تجربه ثابت ميكند كه خودارضايي ضررهاي غيرقابل انكاري دارد. همهي مبتلايان به استمنا، مضر بودن اين عمل را در روح و جسم خود حس ميكنند و به آن اعتراف دارند، از جمله قهرمان اين داستان و موارد ديگري كه تعدادي از آنها در كتاب (مشكلات جنسي جوانان) آمده و اين اعترافها و اين مشاهدات، ما را بر آن ميدارد كه بهطور يقين حكم كنيم كه «استمنا» دشمن سلامتي روح و جسم انسان است و آن را به سختي پژمرده ميكند.
رابعاً: استمنا عملي است اعتيادآور و مرتكبِ آن را كمكم در خود فرو ميبرد (مثل مواد مخدر) و شايد يكي دو بارِ آن، مرگبار و خطرناك نباشد ولي با توجه به اعتيادآور بودن آن، ميتوان پيشبيني كرد كه خطرات آن در كمين كساني است كه تازه به آن آلوده شدهاند. پزشكاني كه زيانهاي آن را دست كم گرفتهاند حتماً به اعتيادآور بودن آن توجه ننمودهاند.
3) عوارض مذكور به خاطر زيادهروي در خود ارضايي است؛ پس ممكن است حدّ متعادل و اندك آن ضرري نداشته باشد. آيا اين مطلب صحيح است؟
جواب: به هيچ وجه صحيح نيست و مسلم است كه هر چيز مضري، كم و زياد آن هر دو مضر است؛ با اين تفاوت كه زيادهروي، ضرر را بيشتر و سريعتر ميكند و با عدم زيادهروي، ضرر، كمتر و ديرتر دامنگير خواهد شد. به هر حال سرنوشتِ خودارضايي، پژمردگي و فلاكت روح وجسم است، دير يا زود.
وانگهي، استمنا مانند اعتياد، انسان را كمكم و تدريجاً در كام خود فرو ميبرد بدون اينكه بفهمد.
4) ممكن است كسي بگويد: من تجربه كردهام كه در برابر ميل جنسي نميتوان مقابله كرد. منع از خودارضايي براي كسي كه قدرت ازدواج ندارد، تكليف به محال است.
جواب: صحيح است كه شهوت انسان خيلي قوي است ولي ارادهي انسان از آن قويتر است. دليل اين مطلب اين است كه افرادي بوده و هستند كه با قدرت ايمان و اراده خود بر نيروي جنسي غلبه كردهاند؛ از جمله: «حضرت يوسف» عليهالسلام كه داستانش در قرآن مفصلاً بيان شده، و «محمد ابن سيرين» كه قصهاش مشهور است. و همچنين افراد باتقوا و پاكي كه كم و بيش در جامعه مشاهده ميكنيم.
علاوه بر آن، خداوند در قرآن (سورهي نور، آيهي 33) ميفرمايد:
وَلْيَسْتَعْفِفِ الذينَ لايَجِدُونَ نِكاحاً؛ يعني: كساني كه توانايي ازدواج ندارند راه عفت و تقوا را پيشه سازند.
پرروشن است كه اين حكم خداوند خود دليل بر امكان اين امر دارد. چرا كه خداوند حكيم به چيز محال امر نميكند.
5) راه مقابله با جاذبهي اين غريزه و نجات از اين باتلاق چيست؟
جواب: در اين باره، مطالعهي كتاب «مشكلات جنسي جوانان» تأليف آيت الله مكارم شيرازي را پيشنهاد ميكنيم و توصيه ميكنيم حتماً اين كتاب كوچك و كمحجم را مطالعه بفرماييد.
در آن كتاب براي مقابله با جاذبهي اين غريزه، دستورالعملي دهگانه ارائه شده كه ما در اينجا خلاصهوار ذكر ميكنيم:
نخستين مطلبي كه مبتلايان بايد به آن توجه كنند اين است كه اين عادت شوم جنسي با تمام آثار مرگباري كه دارد قابل درمان است و آن دسته از جوانان مبتلا كه از بهبودي خود مأيوس و يا در ترديدند، سخت در اشتباه هستند. همين يأس و ترديد، بزرگترين سد راه آنها است.
مطلب دوم كه بايد دقيقاً مورد توجه قرار گيرد اين است كه براي ترك هر نوع اعتياد قبل از هر چيز، اراده و تصميم لازم است؛ تصميمي قاطع و جدي و محكم. اين هم كاري است ممكن، حتي براي كساني كه بارها تصميم گرفتهاند ولي هر بار تصميم خود را شكستهاند.
بعد از توجه به اين دو نكته، به كار بستن اين دستورات دهگانه، آلوده نشدن و نجات يافتن از اين باتلاق را براي جوانان عزيز صددرصد تضمين ميكند:
1. اجتناب از هرگونه تحريك مصنوعي.
اگر جوانان انتظار داشته باشند كه هر شب در سينما يا در برابر تلوزيون، ناظر صحنههاي هوسآلود باشند و همهروزه قسمت مهمي از وقت گرانبهاي خود را به مطالعهي رمانهاي عشقي و تماشاي عكسهاي شهوتانگيز مجلات فاسد و مبتذل بگذرانند و در كوچه و خيابان با ولع تمام، اندام برهنهي زنان و دختران را ورانداز كنند و با اين همه باز هيچگونه آلودگي پيدا نكنند، سخت در اشتباهند.
براي موفقيت در اين قسمت لازم است سرگرميهاي سالم و مناسبي براي اوقات فراغت خود انتخاب نماييد و به كمك دوستان خود برنامههاي صحيحي براي اين اوقات تنظيم كنيد.
چند نمونه از اين سرگرميها:
ـ پيادهروي در هواي آزاد؛
ـ مطالعهي كتب سودمند و مفيد؛
ـ پرورش گل در منزل و به طور كلي كارهاي كشاورزي؛
ـ كارهاي دستي؛
ـ جمعآوري اشعار و تهيهي كلكسيونهاي عكس و تمبر و...
ـ شركت در انجمنهاي گوناگون و كنفرانسهاي علمي يا اخلاقي.
2. تهيهي برنامهی فشرده و تماموقت
شما بايد به طور حتم براي تمام شبانه روز خود برنامه تنظيم كنيد؛ به طوري كه حتي يك ساعت، وقت بيكار و بدون برنامه نداشته باشيد. نميگوييم مرتباً درس بخوانيد يا كار كنيد؛ بلكه ميگوييم اگر تفريح يا ورزش هم داريد، برنامه داشته باشيد و يك ساعت هم، خالي از برنامه نباشد.
3. توجه مخصوص به ورزش
معروف است كه ورزشكاران نسبت به مسائل جنسي كمعلاقه هستند؛ چون ورزش مقدار فراواني از انرژيهاي بدني و فكري آنها را به خود اختصاص ميدهد و طبعاً از مسائل ديگر كم ميكند. ورزش ميتواند جسم و روح شما را زنده و شاداب كند.
4. بايد عادتي خوب جانشين عادت بد شود
روانشناسان ميگويند: براي ترك يك عادت بد حتماً بايد به سراغ عادت خوب رفت و آن را جانشين عادت بد كرد.
مبتلايان به استمنا بايد درست در همان زماني كه انگيزهي اين كار در آنها توليد ميشود، به سراغ برنامهي خاصي كه براي چنين وقتي از قبل پيشبيني كردهاند بروند؛ به سراغ مسابقهي علمي، ورزشي، مسابقهي هوش، مطالعهي يك اثر جالب، يك ورزش مورد علاقه و...، و اين كار را آنقدر ادامه دهند كه جانشين عادت بد سابق شود.
5. پرهيز مطلق از تنهايي
هرگز تنها نباشيد! در خانه تنها نمانيد. در اتاق تنها نخوابيد. تنها براي مطالعه به نقاط خلوت نرويد. به محض اينكه در محيطي احساس كرديد تنها هستيد، از آن محيط بيرون برويد.
6. ازدواج در نخستين فرصت
اگر امكاناتتان اجازه ميدهد، در نخستين فرصت ازدواج كنيد؛ حتي اگر امكانات شما تنها براي انتخاب نامزد (البته نامزدي مشروع كه عقد شرعي آن جاري شده باشد) فراهم است، اين فرصت را از دست ندهيد. برخي از مبتلايان استمنا از ازدواج وحشت دارند ولي اين وحشت كاملاً بياساس است؛ زيرا با «به كار بستن اين دستورها» هم ترك اين اعتياد آسان است و هم پيروزي در تمام مراحل ازدواج و زناشويي.
البته کسانی که در اثر خودارضایی دچار اختلالات جدّی جنسی شدهاند، قبل از ازدواج به پزشک مراجعه کنند و خود را مداوا کنند.
7. تلقين و تقويت اراده
تلقين نيز در مبارزه با اين عادت، نقش مهمي را بازي ميكند. افراد معتاد بايد مرتباً به خود تلقين كنند كه بهخوبي قادر هستند اين عادت زشت را ترك گويند.
دكتر ويكتور پوشه فرانسوي ميگويد: بايد تلقين را به اين صورت، چندين روز پشتسرهم ادامه دهند: همه روزه در محل آرامي كه چيزي فكر آنها را به خود مشغول نسازد، فكر خود را متمركز ساخته، با كلمات شمرده و محكم اين جمله را تكرار كنند:
«من به خوبي میتوانم اين عادت بد را از خود دور كنم، من میتوانم»
تكرار اين تلقين ساده، اثر عجيبي در تقويت روحيه و ترك اين عادت و هر عادت بدي دارد (ميتوانيد آزمايش كنيد).
8. پرهيز كامل
از معاشرت و همنشيني با افراد منحرف و مبتلا به اين عادت بد در همهي اوقات مخصوصاً در دوران مبارزه، بايد بهطور مطلق دوري جست. آنها براي اينكه كمتر احساس گناه و بدبختي كنند سعي دارند افراد ديگر را نيز مبتلا سازند؛ لذا همواره ميكوشند با سخنان وسوسهانگيز، اين عمل شوم و زشت را لذتبخش و كمضرر جلوه دهند.
9. تقويت عمومي و رژيم غذايي
داشتن يك رژيم غذايي كامل و سالم كه موجب تقويت عمومي بدن گردد، نيز در مبارزه با اين عادت شوم تأثير قابل توجهي دارد.
دوش آب سرد و سپس ماساژ دادن بدن با حوله نيز كمك مؤثري ميتواند به مبتلايان به استمنا بنمايد.
همچنين اين افراد بايد به شدت از پوشيدن لباسهاي تنگ و چسبان بپرهيزند. لباس تنگ هم به رشد طبيعي بدن آسيب ميرساند و هم وسوسهانگيز و تحريكآميز است.
10. استمداد از نيروي ايمان و عقايد مذهبي
مبتلايان به استمنا هرگز نبايد خود را يك فرد نفرين شده و مطرودِ درگاه خداوند بدانند؛ بلكه بايد به لطف خداوند بزرگ كاملاً اميدوار باشند. هنگام نماز و پس از نماز كه سر به سجده گذاشته، با آفرينندهي مهربان و بخشندهي خود راز و نياز ميكنند، با تمام دل و جان و با تمام ذرات وجود خويش از او بخواهند كه آنها را در ترك اين عادت زشت ياري كند و از چنگال آن برهاند. مطمئناً هرگاه با جان و دل به او توجه نمايند، لطف خداوند مهربان به ياري آنان خواهد شتافت و در اين مبارزهي حياتي پيروز خواهند شد.
و همچنين بايد در همه جا و در همه حال، خدا را حاضر و ناظر بدانند و هرگز به خود اجازه ندهند در پيشگاه مقدس او دست به چنين كاري بزنند.
سخن آخر
سخن آخر را كه گفتههاي قهرمان اين داستان در جواب اين پرسش است: «سفارش و توصيهي تو نسبت به جوانان چيست؟»، حسن ختام اين كتابچه قرار ميدهيم و اميدواريم اين سخنان كه از دل برآمده بر دل ما بنشيند و همواره آويزهي گوشمان باشد.
ـ قدر بدن سالم خود را بدانيد!
ـ چنانچه حضرت اميرالمؤمنين عليهالسلام فرمودهاند، به خاطر يك لحظه لذت، خود را گرفتار يك عمر پشيماني نكنيد!
ـ گول عكس و فيلم و سيديهاي مبتذل را نخوريد! اينها همه مجاز هستند و حقيقت چيز ديگري است، به دنبال حقيقت باشيد!
ـ چشم نابينا خيلي بهتر است از چشم بينايي كه به نامحرم و تصاوير مبتذل نگاه ميكند و صاحب خود را دچار سرنوشتي شوم ميكند!
ـ براي اينكه بتوانيد با اين بلا و آفت مقابله كنيد و دين و ايمان خود را حفظ كنيد، بهترين راه «ازدواج» و «نماز» است!
اينجا بنده از ايشان پرسيدم: فايدهي نماز چيست؟ گفت: نماز به آدم روحيه ميدهد و او را اميدوار ميكند.
ـ زندگي را سخت نگيريد و از ازدواج نترسيد، خدا روزيرسان است!
ـ ما به اين دنيا نيامدهايم تا شهوتراني كنيم و دنبال هواهاي نفساني خود باشيم؛ بلكه اين دنيا محل امتحان است و ما تكليف و وظيفهاي داريم!
ـ اگر حاجت شما واقعاً از ته دل باشد حتماً خدا آن را برآورده ميكند!
والسلام
توصیه میکنم این مطالب را هم مطالعه کنید:
نظرات (43)