در یکی از سالهایی که در مدرسهی علمیهی معصومیه بودم (سال 1382) یک روز برای پهن کردن لباسهای شسته به حیاط خلوت رفتم و متوجه چیزی شدم که قبلاً متوجه نشده بودم. در کف زمین از دل آسفالت علفهایی بیرون زده بودند که معلوم بود برای بالا کشیدن خود و برای رسیدن به روشنایی همت زیادی به خرج دادهاند و زحمت بسیاری کشیدهاند. اما عجیبتر از همه علفی بود که از لولهی دو متری بیرون زده بود!
از یک طرف این علفهای سختکوش بیرون آمده از آسفالت را با علفهای آسودهی توی باغ و باغچه مقایسه میکردم و از طرف دیگر، این علف بیرون آمده از لوله را با علفهای بیرون آمده از آسفالت مقایسه میکردم:
در آغاز حرکت همهی آنها مسیر دشواری را تا روشنایی پیش رو داشتند و باید لایهی ضخیم آسفالت را از میان برمیداشتند؛ اما کار یکی از آنها دشوارتر از بقیه بود. او بهجای آسفالت، به بتن برخورد کرد و عبور از بتن او را خیلی بیشتر به زحمت انداخت. اما او به امید اینکه بعد از عبور از بتن به روشنایی خواهد رسید، سختیها را تحمل کرد و پیش رفت...
تا اینکه از بتن رد شد ولی به جای روشنایی با تاریکی مواجه شد! جا داشت که ناامید شود و به تقدیرش بدوبیراه بگوید و همانجا بماند تا عمرش به سرآید؛ ولی او ناامید نشد و به راهش ادامه داد...
رفت و رفت و رفت... ولی تاریکی تمام شدنی نبود...
دیگر نایی برای رفتن نداشت. همهی توانش را جمع کرد و یک قدم دیگر برداشت که ناگهان خود را در روشنایی دید. اطراف را نگاه کرد. دوستانش را ندید. به پایین نگاه کرد؛ دو متر پایینتر؛ آری دوستانش هم در روشنایی بودند؛ اما بسیار پایینتر از او. او بالاتر از همه بود و کسی مثل او به روشنایی اینقدر نزدیک نبود. سرش را به سوی آسمان بلند کرد و نفس عمیقی کشید و آرام زمزمه کرد:
هرکه در این بزم مقربتر است جام بلا بیشترش میدهند
این عکس را همان روز گرفتهام ولی امروز داشتم آلبوم قدیمی تصاویرم را مرور میکردم که این عکس را دیدم و به ذهنم رسید این ماجرا را در بخش خاطرات سایتم منتشر کنم.
نظرات (1)