چند روز پیش مطلع شدم یکی از دوستان طلبه که در اوایل طلبگی در مدرسهی علمیهی بقیةالله (ع) در حاجیآباد قم با هم همدوره بودیم، دستی در خرید و فروش روغن زیتون دارد و برای دوستان و آشنایان روغن زیتون باکیفیت تهیه میکند. شمارهاش را گرفتم تا مقداری روغن زیتون برای مصرف دارویی سفارش بدهم. به شوخی برایش پیامک زدم:
ـ سلام حاجی، میگن شما به طلبههای حاجیآبادی روغن زیتون صلواتی میدین!
جواب زد:
ـ بله آقا! خودتونو معرفی نمیکنین؟
داشتم فکر میکردم که چطوری خودم را غیرمستقیم معرفی کنم که بدون گفتن اسم، مرا بشناسد؛ به دنبال خاطرهای بودم که بازگو کردنش هم تجدید خاطره باشد و هم معرفی خودم...
چند دقیقهای گذشت ولی چیزی به خاطرم نرسید. یک دفعه علمالهدی (پسر 19 ماههام) گوشی را برداشت و با خودش برد...
چند دقیقهی بعد به یاد گوشیام افتادم و با جستوجویی کوتاه پیدایش کردم. وقتی صفحهی نمایش را روشن کردم با صحنهی جالب و عجیبی مواجه شدم؛
علمالهدی با گوشی ور رفته بود و در نتیجه برای رفیقم که منتظر معرفی من بود، کلمهی «دنس» را ارسال کرده بود. او هم جواب داده بود:
ـ والا بلا من کسی رو به این نام نمیشناسم!
علمالهدی زده بود:
ـ ف5@قد
رفیقم جواب داده بود:
ـ آقا جون متأسفانه من سوات درست حسابی ندارم، اینا حالیم نمیشه، آدمواری بگو کی هستی دکتر جان!
اینجا بود که پیامک زدم و خودم را معرفی کردم و قضیهی پیامکهای علمالهدی را توضیح دادم و سفارش روغن زیتون دادم.
نظرات (1)