دو سه سال پیش روزی با چند نفر از دوستان طلبه از یک برنامهی تبلیغی برمیگشتیم به قم. در اتوبان تهران قم در حال رانندگی بودم که با رسیدن وقت نماز، در یکی از مجتمعهای خدماتی رفاهی بین راه توقف کردیم.
همین که پیاده شدیم، با صحنهی غیرمنتظرهای مواجه شدم. یک دختربچهی ده دوازده ساله مثل یک عروسک بزک کرده با موهای باز و با لباس آستین کوتاه و در کمال تعجب با پاپوشی کوتاهتر از شلوارک! من همینکه چشمم به او افتاد، فکر و ذهنم قفل کرد و هیچ عکسالعملی به ذهنم نرسید جز اینکه سرم را انداختم پایین و رفتم به سمت سرویس بهداشتی.
چند دقیقهای که صرف تجدید وضو شد، دائماً ذهنم مشغول چیزی بود که دیده بودم. از خودم میپرسیدم: در چنین جایی چهکار باید کرد؟! از اینکه منِ طلبه در چنین موقعیتی کم آورده بودم و نمیدانستم آیا وظیفهای دارم یا نه، ناراحت و پکر بودم. میدانستم وظیفهای دارم و کاری از دستم برمیآید ولی نمیدانستم چه وظیفهای و چه کاری!
رفتیم و نماز خواندیم و من همچنان درگیر آن مسأله بودم. خدا خدا میکردم که آن دختربچه و همراهانش هنوز نرفته باشند. وقتی برگشتیم پیش ماشین، از اینکه او را دیدم خوشحال شدم. بدون اینکه بدانم دقیقاً میخواهم چه بگویم به سمت آقایی که حدس زدم پدر دختر باشد رفتم.
بعد از سلام و احوالپرسی دخترش را نشان دادم و پرسیدم: دختر شما است؟ گفت: بله. گفتم: به نظرتون دخترتون خیلی زیبا و جذاب نیست؟ نیمنگاهی به دخترش کرد و با حالت خاصی گفت: بد نیست! گفتم: به نظر من خیلی ناز و قشنگه. حیف نیست این دستهگل رو اینجوری آوردین بیرون؟ نمیترسین چشمش بزنن؟ در همین حین بود که خانم نسبتاً باحجابی که گویا مادر دختر بود به جمع دونفرهی ما پیوست. مادر دختر از پدر بیخیالش عاقلتر و دغدغهمندتر به نظر میآمد. ادامهی صحبتم را خطاب به مادر ادامه دادم: نمیترسین کسی به دختر شما نگاه کثیف بکنه و با نگاه آلودهش به زیبایی خداداد دخترتون توهین کنه؟ واقعاً حیف نیست نعمت به این خوبی رو اینجوری خراب بکنین؟
مادر دختر سرش را به نشان تأیید و قبول کامل عرایض من تکان داد، طوری که من دیگر نتوانستم به حرفهایم ادام بدهم و احساس کردم دغدغهی دینیام بهطور کامل منتقل شده است. از من تشکر کردند و با هم خداحافظی کردیم.
سوار ماشین شدیم و از آنها دور شدیم.
از اینکه توانسته بودم به وظیفهی خطیر نهی از منکر عمل کنم، خوشحال بودم و از خدا ممنون؛ همانطور که از رفتار والدین دختربچه متعجب و بهتزده بودم؛ مخصوصاً آن پدر سیبزمینیاش!
نظرات (1)