با نام خدا
این خاطره از من نیست؛ بلکه مربوط به یکی از دوستان روحانی من است که در جلد سوم از کتاب «کرامات و حکایات عاشقان خدا» چاپ شده است.
من در کنار تحصیل در حوزه، به ورزشهای رزمی اشتغال دارم و علاوه بر تمرینات خودم، آموزش هم میدهم. در دوران طلبگی و قبل از ازدواج از نظر مالی در فشار و مضیقه بودم. با اینکه پدرم به من کمک میکرد ولی خودم تأکید داشتم پولی از خانواده نگیرم و با شهریهی اندک نیازهایم را تأمین کنم.
گاه چنان بر من سخت میگذشت که به یاد دارم یک هفتهای جز نان خالی چیزی برای خوردن نداشتم و برای تنوع یکبار لواش و یکبار بربری و یکبار هم سنگک میخریدم و میخوردم.
من در چند رشته رزمی تجربه داشتم و برای تمریناتم سبک و روش خاصی داشتم که در مقایسه با روشهای دیگر، برتری داشت و مورد پسند اساتید دیگر بود. شاگردهایم را هم با همان روش ابداعی خودم آموزش میدادم.
یک روز که میخواستم بروم باشگاه، دیدم فقط پول کرایهی رفت را دارم و برای برگشت پول تاکسی ندارم. به خدا توکل کردم و راه افتادم. تمرینات که تمام شد، از باشگاه بیرون آمدم. کیفم را انداختم روی دوشم و به سمت حوزه (خوابگاه) راه افتادم. آن روزها هنوز معمّم نشده بودم و لباس شخصی میپوشیدم. چند قدمی راه نرفته بودم که متوجه شدم یک ماشین مدل بالا برایم بوق میزند. وقتی نگاه کردم سرنشینان آن اشاره کردند که به سمتشان بروم. وقتی نزدیکتر شدم دیدم که سه دختر بسیار آرایش کرده، با ظاهری جذاب و جوانپسند هستند. دختری که پشت فرمان نشسته بود، یک عینک دودی زده بود. موسیقی ملایمی هم فضای داخل ماشین را پر کرده بود.
از من پرسیدند: فلانی شما هستید؟ گفتم: بله بفرمایید! گفتند: واقعیت این است که ما خیلی وقت است دنبال شخصی مثل شما میگردیم. گفتم: ببخشید، منظورتان را متوجه نمیشوم! گفتند: ما پنج شش نفر دختر هستیم در سن 17، 19، 21، 22، و 23 ساله که به ورزشهای رزمی علاقهمندیم. زیرزمین خانهی یکی از ماها را باشگاه کردهایم و تمریناتی هم داشتهایم ولی دنبال استادی میگردیم که شیوهی نرمش و تمرینش خوب و کارامد باشد. پرسوجو که کردیم، آدرس شما را به ما دادند.
نگاهی به خودم و نگاهی به آنها کردم و گفتم: فکر کنم اشتباه گرفتهاید! گفتند: ما برای تمرین شش نفر، چهارصد هزار تومان در هر ماه به شما میدهیم. این مبلغ برای من که هرماه چهار پنج هزار تومان شهریه میگرفتم خیلی زیاد و گولزننده بود. ولی من باز امتناع کردم و نپذیرفتم. دستمزد مرا از چهارصد هزار تومان به ششصد هزار تومان افزایش دادند و گفتند: ما شمال هم ویلا داریم و میرویم و تفریح میکنیم و حسابی هوای استادمان را هم داریم. کنار دریا میرویم و بساط عیش و نوش راه میاندازیم و حسابی خوش میگذرانیم!
این سخنان و اوصاف مرا شوکزده کرد. من علاوه بر نیاز مالی شدیدی که بر سراسر زندگیم سایه انداخته بود، در اوج نیاز غریزی و شهوانی هم بودم. بالاخره جوان بودم و در سن ازدواج. پیشنهادهای آنها وسوسهانگیز بود و همین باعث شد احساس سستی کنم. در آن لحظه دستها و پاهایم و تمام وجودم مال خودم نبود. دچار تردید شدم که قبول کنم یا نه...
در همان حالت خودباختگی، از ته دل متوجه خدا شدم. توسلی ظریف ولی از عمق جان به امام زمان علیهالسلام پیدا کردم. در اثر این توجه و توسل، شوک دیگری سراسر وجودم را فراگرفت!
همانطور که دستم روی ماشین بود، چند مرتبه ذکر «یا اباصالح المهدی» را تکرار کردم و بعد به آنها گفتم: خانمها، شما کاملاً اشتباه میکنید! بعد از آنها جدا شدم و به مسیر خودم ادامه دادم...
شب شد. دلم عجیب شکسته بود. غرق در حزن و غم و اندوه بودم. همان شب در عالم رؤیا جمال مبارک امیرالمؤمنین علیهالسلام را زیارت کردم. آقا دست در گردن من انداخته بودند که از خواب بیدار شدم.
از آن روز به بعد، لذت مناجات و عبادت برایم بیشتر شده بود. یک گرایش بسیار عجیبی و توفیقات زیادی پیدا کردم که احساس میکنم هرچه توفیق دارم همه از آن «نه» گفتن به آنها بود. الحمد لله آن یک «نه» گفتن، چنان در زندگی من اثر کرد که هنوز هم نسیم روحبخشش به من میوزد.
یکی از برکات آن، رسیدن به همسری بسیار مؤمن، صالح، صادق، صبور، و عفیف بود. شاید باور نکنید، میتوانم بگویم ایشان در تهران تک و منحصر به فرد است. بسیاری اوقات که من حال نماز شب نداشتم، او مرا به نماز شب تشویق کرده است. معمم شدن و پوشیدن لباس روحانیت هم به برکت استقبال و تشویقهای او بود. الحمد لله!
هرکس که تقوامند باشد، خدا او را از تنگناها رهایی میدهد و از جایی که گمان نبرد، به او روزی و نعمت میدهد؛ انه من یتق الله یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب (سورهی طلاق، آیهی 2)
نظرات (8)