اول شهریور 1391:
با عجله در حال رانندگی بودم. به چهارراهی داشتم نزدیک میشدم. خانمی در عرض چهارراه در حال عبور بود. احساس کردم بچهی خردسالی هم به دنبالش در حرکت است ولی به دلیل عجلهی زیاد، خوب متوجه نشدم. با سرعت از چهارراه عبور کردم. احساس کردم چیزی به جلوی ماشین کوبیده شد. یک لحظه به ذهنم خطور کرد: نکند آن بچه بود!
نه، نه، غیرممکن است. حرفش را هم نزن!
تصورش هم نمیتوانستم بکنم. یک در هزار هم نمیخواستم قبول کنم که با آن کودک تصادف کرده باشم. قبول هم نکردم. خودم را زدم به بیخیالی و حتی برنگشتم نگاه کنم و مطمئن شوم.
...
به ترافیک خوردم. با سرعت پایین در ترافیک شدید در حال رانندگی بودم. حرکت خیلی کند بود. دیدم دو پلیس در کنار خیابان، مرا به همدیگر نشان دادند. جلوی ماشین (شاید پلاک) را هم با دقت نگاه کردند و گویا اثری از برخورد (مثل خون یا هر چیز دیگر) پیدا کردند. وقتی مطمئن شدند، به من اشاره کردند که: بزن کنار!
تقریباً توانسته بودم آن صحنهی مبهم و شبه تصادف را فراموش کنم و با «انشاءالله هیچ چیز نبود!» خودم را آرام کرده بودم که رفتار آن دو پلیس مرا دوباره نگران کرد.
کنار زدم و منتظر آمدن پلیس شدم. تقریباً دیگر مطمئن شده بودم که واقعاً با آن بچه برخورد کردهام. همهچیز با هم جور درمیآمد؛ غیر از آن بچه، چیز دیگری نبود که بخواهد با ماشین برخورد کند. چه شد که پلیسها زود متوجه جلوی ماشین شدند؟ حتماً اثری از خون را مشاهده کردند که سریع متوجه شدند! اضطراب شدیدی تمام وجودم را دربرگرفته بود. در عمرم چنین لحظهی سخت و غیرقابل تحمّلی را تجربه نکرده بودم. مُضطر بودم و بیچاره...
مشکلم پلیسها نبودند؛ تصوّر اینکه با آن سرعت با بچهای برخورد کرده باشم و به احتمال زیاد مرده باشد، جانم را میگرفت!
من ـبه لطف خداـ در سختترین شرایط و غیرممکنترین حالات، به قدرت خدا ایمان دارم و خیلی آسان توانایی او را باور دارم. میدانم ارادهی خدا میتواند عالم را زیرورو کند. بارها هم ثمرهی این ایمان را مشاهده کردهام. دیدهام که خدا این باور آسان مرا چه خوب تحویل گرفته است.
فقط خدا میتوانست این صحنهی تاریک و غیرقابل باور را از جلوی چشمم پاک کند. فقط قدرت خدا است که میتواند توهّم مرا به حقیقت و حقیقت عالم را به توهّم من تبدیل کند. خیلی آسان باور داشتم که اگر با تمام وجود از خدا بخواهم کمکم کند، میتواند کمکم کند. به همین خاطر، به یاد حضرت زهرا سلاماللهعلیها افتادم؛ اولین گزینهی شرایط سخت زندگی!
با عجز و زبونی وصفناپذری از خانم خواستم این حالت باورنکردنی را از ریشه حل کند. قول و قرارهایی هم با حضرت بستم...
در همین حال و هوا بودم که چشمانم را باز کردم و دیدم خدا این بار هم اعتماد و ایمان مرا تحویل گرفته و اتفاق تلخی را که میتوانست بدترین اتفاق زندگی من باشد، به توهّمی رؤیایی تبدیل کرده است. آری، همهی اینها خواب بود.
عرق کرده بودم و قلبم به شدت میزد. انگار از یک خطر خیلی جدّی نجات پیدا کرده بودم. کمکم آرام شدم و احساس تشکر از حضرت زهرا سلاماللهعلیها سراسر وجودم را گرفت. به یاد قول و قرارهایی افتادم که با حضرت بسته بودم. سخت بودند ولی باید عمل میکردم.
شاید شما سخت قبول کنید، ولی من معتقدم اگر آن لحظه من متوجه کانون هستی نمیشدم و عاجزانه از خدا کمک نمیخواستم، اینچنین ورق برنمیگشت و مشکل حل نمیشد. شما هم میتوانید امتحان کنید. دست خدا خیلی بازتر از این حرفها است. اصلاً خواب و بیداری ما در عالم خدایی، تفاوت زیادی با هم ندارند. همانطور که ما در خواب و رؤیا و تخیّل خود، هر ممکن و غیرممکنی را به هم میبافیم و تغییر میدهیم، حقایق عالم هم تابع نگاه و اشارهی خدا است؛ اگر نازی کند، از هم فروریزند قالبها...
نظرات (3)