با نام خدا
(زمستان 1389) براي كاري به اردبيل و زيارت حاج آقا عاملي امام جمعهي اردبيل و چند مسؤول ديگر استاني رفته بودم. موقع نماز ظهر شد.
براي نماز به مسجد ميرزا علياكبر عابدي رفتم. در وضوخانه ديدم پيرمردي صورت و دستهايش را شسته و ميخواهد آب را ببندد و مسح بكشد. شير آب را بست ولي احساس ميكرد كه هنوز آب ميآيد. هي شيرهاي آب سرد و گرم را ميبست و هي به خروجي آب دست ميزد و هي ميگفت: نه ديگه نمياد. شايد بيست سي بار اين كار را تكرار كرد. حالت خاصي هم داشت. مشخص بود به وسواسي عجيبي مبتلا است. بعد از كلي ور رفتن با شير، كناري رفت و مشغول مسح كشيدن شد. دست راستش را بر سرش گذاشت به طوري كه انگشتانش به پشت سرش ميرسيد. با نوك انگشتانش چنان پوست سرش را محكم و مكرر فشار ميداد كه من گفتم الآن سرش زخم ميشود!
من قبلاً شنيده بودم كه وسواسي يك نوع بيماري است ولي تا آن روز به چشم خودم يك بيمار وسواس را نديده بودم.
نظرات