با نام خدا
(12/6/1383) روز پنجشنبه است. سوار اتوبوس تهرانـخلخال هستم. كنار مردي ميانسال نشستهام كه عازم رشت است. صحبتمان گل كرده بود كه گفت:
پنج سال از ازدواجم گذشته بود ولي هنوز بچهدار نشده بودم. يكي از فاميلهايم به من زخم زبان ميزد و مرتب اذيتم ميكرد. تا اينكه روزي (سال 71 يا 72) به قم مقدس مشرف شدم ... شنيدم كه رانندهاي صدا ميزند: جمكران جمكران. نميدانستم جمكران كجا است؛ ولي با خود گفتم: برويم ببينيم جمكران ديگر كجا است. نيرويي غيبي مرا به طرف جمكران كشيد و ... بعد از انجام دادن اعمال مسجد عريضهاي نوشتم و در داخل چاه مجاور مسجد انداختم و در آن نامه حل مشكل خود را از امام خواستم و با حضرت درد دل كردم.
به خانه برگشتم. شب تنها بودم. در خواب سيدي بلندقد كه چهرهاي بسيار نوراني داشت ديدم. خواستم حرفي بزنم كه فرمود: لازم نيست چيزي بگويي. من همه چيز را ميدانم. خدا به تو فرزندي ميدهد و آن شخص را نيز به سزاري عملش ميرسانيم.
رفيق من گفت: بعد از مدت كوتاهي من بچهدار شدم و آن شخص اذيت كننده هم به شدت مريض شد.
نظرات (1)