با نام خدا
سال 1375 اولين سال طلبگيام بود. در مدرسهي بقيت الله عليه السلام درس ميخواندم. چند روزي مانده بود به تعطيلاتي كه وسط سال به تورمان خورده بود. از خانه زنگ زده بودند و سفارش ميدادند. خواهر كوچكم گفته بود كه يك دوره قرآن جيبي كه هر جزء آن يك مجلد است برايش ببرم.
چون مدرسهي ما در حاجيآباد بود و چند كيلومتر از شهر قم فاصله داشت ميبايست براي خريد و اينجور كارها به قم ميرفتيم. من رفتم و قرآنها را خريدم ولي يك جزء كم بود. مغازهدار گفت كه فردا بروم و آن يك جزء را تحويل بگيرم. روزي كه ميخواستم براي تحويل يك جزء باقي مانده راهي قم شوم از خانه زنگ زدند و گفتند كه كيف قرآنها را هم بخر (قبلاً گفته بودند كه نيازي به كيف نيست). من همهي 29 جزء را برداشتم و با خود گفتم كه ميروم و يك جزء باقي مانده را هم ميگيرم و همه را باهم ميگذارم توي كيف و ميآورم. 29 جلد را گذاشتم توي يك کیسهی پلاستيك و راه قم را در پيش گرفتم. در پيادهرو به طرف مغازه حركت ميكردم كه متوجه شدم پلاستيك حاوي قرآنها را جاگذاشتم توي ماشين. خيلي حالم گرفته شد. ميبايست دوباره كل سي جزء را ميخريدم ولي اين قدر پول نداشتم. در همان لحظه صداي اذان را شنيدم. گفتم اول ميروم نماز ميخوانم و بعد به كار خودم ميرسم.
به نزديكترين مسجد رفتم و نماز را به جماعت خواندم. بعد از تمام شدن نماز به ياد «صلوات» و مشكلگشا بودن آن ـكه در كتابها خوانده بودمـ افتادم. به سجده رفتم و صد صلوات به نيت پيدا شدن قرآنها به پيامبر و اهل بيت عليهم السلام هديه كردم. بعد رفتم و كيف قرآنها و يك جلد باقيمانده را گرفتم و راه حاجيآباد را در پيش گرفتم.
به حاجي آباد رسيدم و به طرف مدرسه حركت كردم. همه چيز را فراموش كرده بودم. به نزديك مدرسه كه رسيدم يك پيكان سواري نزديك من ترمز كرد و راننده كه يك پلاستيك در دست گرفته بود پرسيد: اين مال شما است؟
دقت كردم ديدم پلاستيك حاوي قرآنها است. جواب مثبت دادم و پلاستيك را گرفتم و از او تشكر كردم؛ همچنين از خدا.
نظرات (1)