با نام خدا
(19/10/82) چند سال پيش در مدرسهي حقاني شب خاطرهاي برپا بود و از آقاي احمد پياهيان دعوت كرده بودند براي خاطرهگويي. خاطرهي خيلي جالبي كه من خودم از ايشان شنيدم اين بود كه:
تابستان بود و هوا خيلي گرم. بچهها (رزمندهها) براي خنك شدن آبتني ميكردند. يك نوجوان هم در بين رزمندهها بود. روزي دست مرا گرفت و گفت: بيا برويم چيزي نشانت بدهم كه آدم را خيلي خنك ميكند. من هم همراهش رفتم. از كنار بچههايي كه مشغول آبتني بودند گذشت. با خود گفتم شايد از اينها خجالت ميكشد و ميخواهد در جايي كه كسي نبيند آبتني كند؛ يا اينكه جايي ديگر را كه آبش خنكتر است پيدا كرده. اما او مرا به گوشهاي برد و گفت: بنشين. نشستم. مفاتيح كوچكي از جيبش بيرون آورد و صفحهاي را باز كرد و گفت: اين جمله را بخوان.
نگاه كردم، جملهي «الهي هب لي كمال الانقطاع اليك» را نشانم داد و گفت: من وقتي اين فقره از دعا را ميخوانم سراسر وجودم خنك ميشود و احساس عجيبي به من دست ميدهد.
تا جايي كه به ياد دارم آقاي پناهيان گفت: آن نوجوان بعد از چند روزي شهيد شد.
نظرات