با نام خدا
همان سالي بود كه براي حفظ قرآن مرخصي تحصيلي گرفته بودم (و هيچگاه موفق به حفظ كل قرآن نشدم)؛ مادرم هم نزد من بود. چند روزي را براي زيارت به قم آمده بود. روزي با هم روانهي حرم شديم. به در حرم كه رسيديم طبق رسم معمول براي عرض سلام چند لحظهاي مكث كرديم. من احساس كردم كه مادرم ميخواهد بيشتر بماند. گويا در دل حرفهايي داشت كه ميخواست در همان آغاز ورود بگويد؛ لذا هيچ عجلهاي نكردم و كاملاً خونسرد ايستاده بودم و منتظر اولين حركت مادرم بودم كه وارد حرم شويم.
حدود بيست دقيقه گذشت ولي خبري نشد. در پايان مادرم گفت: نميخواهي برويم داخل؟ گفتم: من منتظر شما هستم. گفت: من هم منتظر تو هستم. معلوم شد كه جفتمان سر كار بودهايم!
نظرات