با نام خدا
(سال 1379 يا 1380) روزي براي شركت در نماز آيت الله بهجت حفظه الله به مسجد ايشان رفتم. زودتر از وقت رفته بودم، قبل از اينكه حاج آقا بيايد.
حاج آقا از در حياط وارد مسجد ميشوند و وقتي تشريف ميآورند مردم دورتادور ايشان را ميگيرند و ايشان هم كه پيرمردي كوتاه قد و قدخميده هستند ديگر در بين جمعيت ديده نميشوند. فقط با زور هل دادن ميشود ايشان را ديد. من هم كه نميخواستم به خاطر زيارت چهرهي مبارك ايشان ديگران را هل بدهم رفتم به طبقهي دوم مسجد تا از پنجرهاي كه رو به حياط باز ميشود از آن بالا ايشان را تماشا كنم.
كنار پنجره ايستاده بودم و به حياط مينگريستم تا حاج آقا وارد شوند. خيلي به ديدن ايشان مشتاق بودم.
همانطور كه منتظر بودم در دلم اين مطلب گذشت كه «چه ميشود كه حاج آقا وقتي وارد حياط ميشوند به من نگاه كنند!» اين آرزو در يك لحظه چنان مخفي آمد و چنان سريع رفت كه چند ثانيهي بعد حتي خودم فراموشش كردم؛ ولي آن كس كه بايد ميشنيد شيند.
در خودم بودم و به موزائيكهاي حياط نگاه ميكردم كه يك دفعه متوجه شدم حاج آقا وارد شدند. ايشان كه هميشه سرشان پايين بود و خيلي كم اتفاق ميافتاد كه سرش را بلند كند، سر مباركشان را خيلي كم بلند كردند و لحظهاي كوتاه و سريع در چشمهاي من نگاه كردند. چند قدمي جلو آمدند و دوباره چنين كردند و وارد مسجد شدند.
من چون برق گرفتهها مات و مبهوت بودم. به ياد چيزي كه چند دقيقهي پيش در دلم گذشته بود افتادم. لحظات عجيبي بود!!!
نظرات