با نام خدا
(تاريخ 1382/7) يك قطعه فرش كوچك (100*180 سانتيمتر) داشتم كه از پدربزرگم به پدرم به ارث رسيده بود و در دست من بود. ميخواستم پهن كنم روي زمين كه مجيد آن را ديد و با حالت خاصي ابراز كرد كه اين فرش عتيقه است و خيلي ميارزد. گفت: بهتر است آن را جمع كني و در كناري بگذاري و ...
من پرسيدم: مثلاً اين فرش چهقدر ميارزد؟ گفت: حداقل صدهزار تومان. گفتم: اگر آن را صدهزار تومان بخرند من دههزار تومانش را به تو ميدهم. او هم قبول كرد.
بر اساس اين ماجرا من سريعاً دستبهكار شدم و بعد از کلی جستوجو پاساژمانندي را پيدا كردم كه مخصوص خريد و فروش فرشهاي دستباف بود. سريع به يكي از مغازهها خود و فرش عتيقهي خود را معرفي كردم. او هم از من آدرس گرفت و گفت: بعد از يك ساعت ميآييم خانهتان.
در خانه بودم كه صداي حركت يك وانت و يك موتور هندا به گوشم رسيد كه جلوي در ايستادند. بعد از چند ثانيه زنگ در زنده شد. در را باز كردم و آنها تشريف آوردند. فرش را كف اتاق پهن كردم. بعد از سلام و احوالپرسي يكي از آنها به فرش نزديك شد و با پا يك طرف فرش را بلند كرد و با حالت خاصي گفت: اين فرش دهدوازده تومان بيشتر نميارزد. اين را گفتند و مرا با فرش عتيقهي خود رها كردند و رفتند. من بيشتر از اين كه ناراحت شده باشم، از آن دو خجالت كشيدم!
نظرات