با نام خدا
سال اول يا دوم طلبگيم بود. چند روزي تعطيلي به تورمان خورده بود. من هم مثل بقيه سرم پر از هواي خانه و آغوش گرم خانواده بود؛ ولي جيبم خالي بود.
بين دوراهي رفتن و نرفتن مانده بودم. دلم ميگفت: برو؛ ولي جيبم با همهي خالي بودنش مانع ميشد. يك روز از ايام تعطيلي گذشته بود و من هنوز نرفته بودم. يك دفعه به خودم آمدم و خطاب به خودم گفتم: اي نادان! پس توكل به خدا چه ميشود؟! نشستهاي و منتظر پول هستي؟! تو حركت كردي و خدا نداد؟! از تو حركت از خدا پول.
لذا وسايلم را جمع كردم و دل به دريا زدم. با دلي پر از توكل و جيبي پر از خالي زدم به خيابان. سوار ماشين حاجيآبادـقم شدم كه مسير آن دهدوازده كيلومتر بيشتر نيست. به مقصد كه رسيديم با خونسردي تمام دست به جيب بردم ولي همچنان خالي بود. با خود گفتم شايد خدا پول را به جيب ديگرم حواله كرده است؛ لذا جيب ديگرم را بررسي كردم ولي او از جيب اولي خاليتر بود. جيبهاي ديگر را گشتم همهشان شبيه هم بودند.
حسابي كنف شده بودم و از دست خدا ـمعاذ اللهـ عصباني بودم كه چرا توكل ما را تحويل نگرفته بود. با شرمندگي از راننده جدا شدم و چون توكل خود را بياثر ديدم تصميم گرفتم به حاجيآباد برگردم؛ ولي با كدام پول؟!
كيف دستيم را بررسي كردم و دفتري 60 برگ پيدا كردم كه هنوز تازه بود. آن را به مغازهاي بردم و ماجرا را برايش شرح كردم. او قبول كرد كه در ازاي دفتر كه بيشتر ميارزيد، پول كرايهي مرا بدهد.
آن روز هم گذشت و فردايش رفتم سراغ يكي از رفقا و مقداري پول از او قرض گرفتم و عازم وطن شدم.
بعد از آن ماجرا هر بار كه به ياد آن ميافتم، نصف دلم به حال خودم ميسوزد و نصف ديگر ميخندند.
نظرات