با نام خدا
سالي كه در مدرسهي علميهي جعفريهي خلخال مشغول تحصيل بودم (بهتر است بگويم مشغول وقتگذراني بودم) هنوز حال و هواي جواني در سرم بود. يادم هست يك روز دور از چشم پدرم موتورش را برداشته بودم و با آن حال ميكردم. در گيرودار موتور سواري دستهكليدم كه كليد حجره هم در بين كليدها بود گم شد. عصر جمعه بود و فرداي آن روز يعني شنبه، بايد به مدرسه ميرفتم. هماتاقيم هم كليد نداشت. مانده بودم كه چهكار كنم. از كار خودم (موتورسواري بياجازه) بدم آمده بود و به خودم بدوبيراه ميگفتم.
خدا ميداند چهقدر دنبال كليد گشتم؛ ولي خبري نشد. وقتي هوا حسابي تاريك شد و من از پيدا كردن آن نااميد شدم، مأيوسانه به خانه برگشتم و شام خورده نخورده گرفتم خوابيدم.
قبل از اين كه بخوايم ياد حرف رفيقم افتادم كه حكايتي از خودش نقل ميكرد كه در يك گرفتاري به حضرت فاطمهي زهرا سلام الله عليها توسل پيدا كرده بود و گرهش وا شده بود. من نيز از خانم خواستم كه كليد را پيدا كند ولي هيچ اميدي به پيدا شدنش نداشتم. در واقع تيري به تاريكي انداختم.
صبح روز فردا پدرم مرا بيدار كرد در حالي كه دسته كليدي در دستش بود. پرسيد: اين مال تو است؟ با تعجب گفتم: بله، كجا بود؟! گفت: ديشب يكي از همسايهها آورد و گفت كه شنيده بود تو دنبال دسته كليدي ميگشتي. خوشحال شدم و در دل به ظرافت كار، آفرين گفتم.
نظرات