با نام خدا
صبح يكي از روزهاي سال پنجم طلبگيم بود. ميخواستم از منزل روانهي مدرسه بشوم. دست در جيب خود كردم ديدم جز يك سكهي 25 توماني بيشتر ندارم كه حتي كرايهي تاكسي هم نميشد. گفتم: خدايا، من اين را صدقه ميدهم تو هم به من لااقل كرايهي تاكسي بده. سكه را به صندوق صدقات انداختم و بعد از آن گرمكن پوشيدم كه راهي مدرسه شوم. دست كردم در جيب گرمكن و احساس كردم توي جيبم اسكناسي هست. درآوردم ديدم 250 تومان است. براي چندمين بار بود كه به حقيقت «من جاء بالحسنة فله عشر امثالها؛ هركه كار خوبي انجام بدهد ما دهبرابر به او پاداش ميدهيم» پي ميبردم.
-
#330
رستمی
سلام كارخداهمينه،هميشه ازجايى گره هاروبازميكنه كه به فكركسی نميرسه.وهميشه به وعده اش عمل ميكنه.التماس دعا.
نظرات (1)