با نام خدا
سال چهارم طلبگي در مدرسهي معصوميه بوديم. صبح جمعهاي با رفقا قرار گذاشتيم برويم به مسجد مقدس جمكران. من گفتم پياده برويم ولي رفقا مخالفت كردند. نتيجه اين شد كه من پياده براي خودم بروم و آنها با ماشين. آنها حركت كردند و من هم ميخواستم حركت كنم كه گفتم يك تفألي به ديوان حافظ شيرازي بزنيم. غزلي آمد كه در آن، اين بيت مرا شگفتزده كرد:
تو دستگير شو اي خضر پيخجسته كه من پياده ميروم و همرهان سوارانند
نظرات (1)