با نام خدا
اوايل طلبگي بود. در مدرسهي بقية الله (عليه السلام) حاجي آباد در حجره نشسته بودم و مشغول كارهاي خودم بودم كه دو تا از رفقا وارد شدند و شروع كردند به زدن من (شوخي شوخي). كمي زدنهاي آنها را تحمل كردم ولي آنها از رو نميرفتند. ديدم ديگر قابل تحمل نيست. يكي از آن دو خيلي وحشيانه ميزد. زورم هم به آنها نميرسيد. مانده بودم چهكار كنم. به ذهنم رسيد آيهي سجده را بخوانم. آيهي آخر سورهي علق را خواندم و به محض شنيدن، هر دو به سجده افتادند و من سريع خود را به پشت در رساندم و در را از پشت قفل كردم و خود نيز آنجا سجده كردم. از سجده كه بلند شدم قضيه برعكس شده بود. ديگر آنها بودند كه اسير من شده بودند و التماس ميكردند كه بگذار بياييم بيرون!
نظرات (1)