با نام خدا
امروز (82/2/26) در آشپزخانهي ساختمان شهيد مطهري در مدرسهي معصوميه بودم كه ناخودآگاه يك سوسك زير پايم ماند و له شد و تركيد (تق صدا داد). مطمئن بودم كه مرده است. نشستم و در حال تماشاي سوسك بيچاره چند دقيقهاي به مسأله عمر و مرگ و اينجور مسائل فكر ميكردم كه شايد يك روزي هم عمر ما اينطور غيرمنتظره و فجيع به سرآيد! در اين حال بودم كه ديدم پاي سوسكه تكان ميخورد. تكانها بيشتر شد و كمي ديگر بلند شد و تكاني به خودش داد و راهش را گرفت و رفت!
من از اين حادثه دو درس گرفتم؛ اول اينكه سوسكها خيلي سگجان هستند (همانطور كه معروفند) دوم اينكه دامنهي اميد خيلي گستردهتر از چيزي است كه ما فكر ميكنيم. به اين زوديها نبايد از كسي يا چيزي نااميد شد (آخر من از متلاشي شدن سوسك ناراحت و از خوب شدنش بهكلي نااميد بودم!)
نظرات (2)