بسم الله
دختر خانم دانشجوی باهوشی بود (هنوز هم هست!) که بهطرز خندهداری با سایت بنده آشنا شده بود. در لابهلای مطالب نظر میگذاشت و گهگاه سؤال میپرسید. شخصیت خاصی داشت و بهنوعی برجسته بود. یک بار ایشان از من پرسید:
ـ آقای شاد، به نظرتون من تغییر میکنم؟ یعنی احساستون چی میگه؟
برای پاسخ فکر کردم او را با «عشق مرموز» و امکان تغییر و تحول انسان در اثر چنین عشقی آشنا کنم. به نظرم رسید مطلب را با داستان بیان کنم. داستان ذیل و گفتوگوی نوشتاریِ پشتبند آن، حاصل این فکر است:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پردهی اول:
خانم نیک (یعنی شما) پایش را از سالن تشریح بیرون نگذاشته بود که آقای اتابکی (مسؤول دفتر رییس دانشکده!) پاکتی را به دست او میدهد و میگوید: یک دعوتنامه است. برای شما!
خانم نیک دعوتنامه را میگیرد و تشکر سادهای میکند و بهخاطر عجلهای که دارد، آن را بدون باز کردن توی کیفش میگذارد و به سمت پارکینگ حرکت میکند...
***
پردهی دوم:
لیوان شربت خنک به نیمه نرسیده است که خانم نیک یاد دعوتنامه میافتد. سریع بقیهی شربت را سر میکشد و به اتاقش برمیگردد و کیفش را از روی تخت برمیدارد و در حالی که روی راحتی لم میدهد، پاکت را بیرون میآورد و باز میکند...
دعوتنامهای است از دانشگاه لودویگ آلمان برای همایش بینالمللی پزشکی با عنوان «Brain and Aesthetics» در تاریخ... به مدت دو روز.
دو چیز دربارهی این دعوتنامه برای خانم نیک جلب توجه کرده است؛ یکی اینکه او در بین افراد معدودی از هزاران دانشجوی پزشکی به این همایش جهانی دعوت شده و دیگری موضوع همایش. هراندازه که اولی برایش شیرین و هیجانانگیز است، دومی ذهنش را به خود درگیر میکند... در این کنفرانس دربارهی ارتباط مغز و زیباییشناسی چه چیزی میخواهند بگویند؟ راستی ادراکهای عاشقانه در کجای مغز قرار میگیرد؟!
***
پردهی سوم:
با اینکه چند استاد پرآوازه پیش از این جوان ۲۷ ساله (دکتر Aaron) سخنرانی کردهاند و مقالههایشان را ارایه دادهاند، اما دکتر ارون با مطرح کردن موضوع «پایانناپذیر بودن احساس زیباییدوستی و فراعصبی بودن آن» و با ارایهی اسناد تحقیقات متمرکز ۲۲ماههی خود دربارهی این موضوع، نبض کنفرانس را در دست گرفته و توجه همه را به خود جلب کرده است.
خانم نیک نیز که تا پیش از ارایهی دکتر ارون، مسحور فضای جذاب همایش بود، همه چیز را فراموش کرده و به مرد پشت تریبون چشم دوخته و اسلایدهای شگفتانگیز او را یک به یک دنبال میکند و ریزترین نکته را هم از دست نمیدهد. گهگاه نیز کلیدواژههایی را در تبلت خود یادداشت میکند... پرسشهایی به ذهنش میرسد و با خود میاندیشد: کاش اینجا کلاس درس بود و من میتوانستم حرف بزنم و سؤال بپرسم!
***
پردهی چهارم:
ارایهی دکتر ارون تمام میشود و برخلاف آداب کنفرانس و بهرغم تلاش مجری کنفرانس، تعداد زیادی از شرکت کنندگان برای گفتوگو و پرسش و پاسخ دور دکتر ارون حلقه میزنند و همین امر نظم کنفرانس را به هم میزند...
چند دقیقه کلیپ علمی پخش میکنند اما جلسه همچنان پرالتهاب و پرسروصدا است. مدیر کنفرانس بعد از اینکه از آرام شدن فضا ناامید میشود، بهناچار تنفس و استراحت زودهنگام را اعلام میکند و از مهمانان دعوت میکند برای پذیرایی به سالن شرقی بروند. خانم نیک نیز از فرصت استفاده میکند و به حلقهی دور دکتر ارون میپیوندد...
***
پردهی پنجم:
بیست دقیقه گذشته است و جمعیت دور دکتر ارون کم نشده است و خانم نیک نتوانسته است به او نزدیکتر شود. دکتر ارون صدای شیک و گیرایی دارد. کمکم از گفتوگو با دکتر ارون ناامید میشود که ناگهان همزمان چند نفر از دکتر ارون تشکر میکنند و از جمع جدا میشوند. با رفتن آنها خانم نیک به دکتر ارون نزدیک میشود و تلاش میکند پیش از دیگران سؤال خود را بپرسد. تبلتش را کمی بالا میآورد که نوشتههایش را مرور کند... فکر میکند که خوب است ابتدا به رسم ادب سلامی بگوید و از مقالهاش کمی تعریف کند. به همین خاطر نگاهش را به چهرهی نیمرخ او میدوزد و بعد از صاف کردن صدا با تردید میگوید:
I appreciate that…
دکتر ارون به سمت او برمیگردد و نگاهش در نگاه خانم نیک گره میخورد. خانم نیک ابتدا میخواهد ادامه دهد ولی نگاه دکتر ارون طوری است که نمیگذارد خانم نیک حرفی بزند. او حتا نمیتواند نگاهش را از نگاه او برگرداند...
در نظر خانم نیک، دکتر ارون چهرهی پاک اما مصممی دارد...
دکتر ارون با همهی وقار علمی و شکوه استادیاش نمیتواند احساس مرموز نهفته در نگاهش را پنهان کند. این را همه از سکوت طولانی او میفهمند...
خانم نیک سؤالش را میپرسد و برای شنیدن پاسخ سکوت میکند. دیگران نیز ساکت و منتظر شنیدن پاسخ هستند. سکوت همهی سالن را فراگرفته است. دکتر ارون اما همچنان خیره است؛ خیره به صورت خانم نیک...
دکتر ارون پلکی میزند و گویا تازه از خواب بیدار شده باشد، میگوید:
Would you please repeat your question!
خانم نیک سؤالش را دوباره میپرسد ولی دکتر ارون اظهار میکند که اکنون نمیتواند پاسخ دهد. تکهی کاغذی به خانم نیک میدهد و از او میخواهد آدرس رایانامهاش را بنویسد تا در فرصت مناسب پاسخ سؤالش را از طریق رایانامه دریافت نماید.
***
پردهی ششم:
پنجرهی اتاق خانم نیک در هتل مونیخ نمای زیبایی از شهر را از طبقهی دوازدهم به نمایش گذاشته است. پرستوی خیال خانم نیک اما هنوز در آسمان کنفرانس و دکتر ارون و مقالهاش پرواز میکند... فردا در روز دوم کنفرانس چه خواهد گذشت؟!
به یاد پاسخ دکتر ارون میافتد که قرار بود برایش بفرستد. به سراغ لپتاپش میرود و آن را روشن میکند. با خود میاندیشید: به این زودی که جواب نمیدهد! بیخیال میشود و بهجای باز کردن جیمیل، صفحهی جستوجوی گوگل را باز میکند و نام دکتر ارون را تایپ میکند و اینتر را میفشارد...
***
پردهی هفتم:
رییس دانشکده از خانم نیک خواسته است گزارشی از همایشی که در آن شرکت کرده بود آماده کند و در همایش داخلی ماهانهی دانشکده برای دانشجویان و اساتید ارایه کند. او نیز یک اینفوگراف پرمغز و یک اسلاید پاورپویت زیبا پر از تصاویر و کلیپها و متنهای خیره کننده آماده کرده است. بخش پررنگ و آتشین برنامه، معرفی دکتر ارون و صحبت دربارهی او است؛ چرا که او با وجود سن کم، شهرت جهانی پیدا کرده است و پیشینهی علمی خیرهکنندهای دارد. هماکنون او علاوه بر اینکه استاد برتر مغز و اعصاب در دنیا است، در رشتهی فلسفهی ذهن نیز کرسی تدریس دارد. کتابها و مقالات او در ردیف اول آثار مربوط به حوزهی ذهن و درک و احساساند.
***
پردهی هشتم:
یک هفتهی بعد، رایانامهای از دکتر ارون به دست خانم نیک رسید:
And I made you for Myself (Taha, 41)
Miss Nik
I'm sorry that I didn't answer your question immediately that day. Now I've prepared your answer and I'll send it to you, but after uncovering from a hidden secret: Probably you…
...احتمالاً شما هم از رفتار عجیب من در اولین برخورد با شما تعجب کردید. بله رفتار من عجیب بود؛ زیرا من شب پیش از همایش شما را در خواب دیده بودم. یعنی بسیاری از صحنههای همایش را در خواب دیده بودم و چیزهایی که در همایش رخ داد، دقیقاً چیزهایی بود که من بخشی از آنها را شب گذشته در خواب دیده بودم. یکی از چیزهایی که در خواب دیده بودم، شما و سؤال پرسیدنتان بود.
خانم جوانی که در خواب نزد من آمد و از من سؤال پرسید، دقیقاً شبیه شما بود؛ چشمانش مانند چشمان شما سرمست بود... صورتش درست مانند صورت شما سرشار بود... لبهایش مانند لبهای شما ظریف و پراحساس بود... صدایش همچون صدای شما خوش لحن و آسمانی بود...
اما فرشتهای که در خواب دیدم، با شما تفاوت هم داشت... در عین درخشش و تلألؤ، پوششش مانند پوشش مسلمانان بود؛ موهایش پوشیده بود و رنگ و لعاب بر چشم و گونه و لبهایش نداشت. پارچهای بهشتی به رنگ نور بر سر داشت که جذابیتش را از جنس جذابیتهای زمینی بیشتر کرده بود... بسیار بیشتر...
با دیدن شما در کنفرانس، صورت آن فرشتهی الاهی در برابرم مجسم شد...
میدانم شما اهل ایران و مسلمان هستید، اما نمیدانم چرا چهره و ظاهرتان با مسلمانان سنتی کمی فرق دارد؟! چرا موهای سحرآمیزتان پوشیده نیست؟! چرا برق چشمانتان محجوب نیست؟! و چرا لعاب گونههایتان و لعل لبهایتان مستور نیست؟!
میدانید؟ من نیز مؤمن و مسلمانم... دو سال است که مسلمان شدهام. من روی خدا را در تحقیقها و آزمایشهای علمیام دیدهام و عاشقش شدهام... دو سال است که از سرابهای تمام شدنی بریدهام و دل به زیبایی تمامناشدنی دادهام...
من همهچیز دارم؛ دانش، محبوبیت، شهرت، مقام، پول، املاک... و دیگر چیزی نمیخواهم جز دو چیز:
یک: خدا را؛ زیبای مطلقی که دلم را خراب و سرگشتهی بیابانهای هجرانش کرده؛ بهگونهای که شبهایم را ساعتها به نجوا با خیالش میگذرانم و لذت حضورش را با خواندن کتابش قرآن استمرار میبخشم و سر به سجدهی عشقش مینهم و هماهنگ با قطرات اشکم از عدم خود رهایی مییابم و در وجود او ذوب میشوم... آیا این جذبه و شوق به سرانجام خواهد رسید؟! آیا خدا را خواهم دید؟! آیا خواهم توانست نور او را به چشمان زیباپرستان عالم بتابانم؟!
دو: آن پری زیبایی را که در خواب رخ به من نشان داد و در بیداری او را در چهرهی شما دیدم... او را میخواهم...
من از شما خواستگاری میکنم... اما با همان چهره و پوششی که در خواب دیده بودمتان!
منتظر پاسختان هستم...
***
پردهی نهم:
یک ماه از زمان برگزاری همایش میگذرد. این هفدهمین رایانامهای است که خانم نیک برای دکتر ارون میفرستد؛ به ازای هفده رایانامهای که از او دریافت کرده است. البته الآن دیگر خانم نیک میفرستد و دکتر ارون پاسخ میدهد. بحث علمی و پرسش و پاسخهایی است که در امتداد پرسش اول خانم نیک و پاسخ دکتر ارون شکل گرفته است.
دربارهی پیشنهاد ازدواج، خانم نیک هنوز هیچ پاسخ صریحی نداده است؛ اما علاقه به ارتباط علمی که در رایانامههای مکرر خانم نیک بهوضوح پیدا است، دل دکتر ارون را روشن و او را به سرانجام این امر امیدوار میکند. پاسخهای دقیق و کامل او نیز که سریع و بدون معطلی برای خانم نیک فرستاده میشود، بهوضوح حامل پیام خواستگاری است و هر بار، احساس خواستگاری شدن را برای خانم نیک تازه میکند...
***
پردهی دهم:
یک هفته گذشته است و دکتر ارون به آخرین رایانامهی خانم نیک پاسخ نداده است. خانم نیک از این بابت کنجکاو و نگران است...
دستش به جایی جز اینترنت و وبسایتهای خارجی بند نیست... جستوجو میکند تا بلکه از دکتر ارون خبری پیدا کند... تا اینکه بالاخره در سایت دانشگاه لودویگ خبر تصادف شدید او را میخواند:
Dr. Aaron - the genius of today's science world - had a tribble car crash and he is now under treatment in CCU…
دو روز بعد نیز خبر درگذشتن او در مجامع علمی دنیا میپیچد...
***
پردهی یازدهم:
چند ماه بعد...
خانم نیک در اتاقش نشسته و در فکری عمیق فرو رفته است... کسی شبکههای تلویزیون را ـ گویا برای رسیدن به شبکهی خاصی ـ تندتند عوض میکند...
«دکتر ارون نابغهی آلمانی...»
خانم نیک سریع از جایش بلند میشود و کنترل تلویزیون را به دست میگیرد و شبکهها را بالا و پایین میکند، تا اینکه به برنامهی ترور از شبکهی افق میرسد. مینشیند پای تلویزیون و برنامه را تا آخر نگاه میکند. سازندگان برنامه نشانههایی از مسلمان شدن دکتر ارون ارایه میدهند و مدعی میشوند که شواهد قابل توجهی اثبات میکند که دکتر ارون از سوی سازمانهای صهیونیستی تحت فشار بوده است و بعد از اینکه تصمیم میگیرد اسلام آوردن خود را به صورت رسمی اعلام نماید، در یک حادثهی ساختگی ترور میشود.
این خبر باورنکردنی خانم نیک را به تحقیق و تفحص برمیانگیزد... با مسؤولان و اساتید دانشگاه لودویگ و چند دانشگاه دیگر در آلمان تماس میگیرد و با نزدیکان و همکاران او نیز گفتوگو میکند... کسی چیزی نمیداند... کسی چیزی نمیگوید... ابهام گنگی همه جا را فراگرفته... گویا مرگ سایهی شومش را بر سر همگان کشیده و جلوی دیده شدن خورشید را گرفته است...
ــــــ
خب، داستان تموم شد. قبل از این سه قسمت آخر، شما نمیتونستید خودتون رو دقیقاً جای خانم نیک بگذارید؛ چون او در حال حاضر خواستگار خاصی دارد که شما با چنین کسی روبهرو نیستید. اما بعد از این سه قسمت، خانم نیک هم مثل الآن شما، هیچ دکتر ارون واقعیای رو که منتظرش باشه نداره؛ بنابراین میشه فرض کنیم که ماجراهای داستان واقعاً برای شما رخ داده و الآن شما همون خانم نیک داستان هستید. پس لطفاً سعی کنید خودتون رو دقیقاً در موقعیت خانم نیک قرار بدید و با این فرض، بگید:
به نظرتون رفتار شما در ادامهی زندگیش چی خواهد بود؟
آیا تغییری در زندگیتون رخ خواهد داد؟ (مخصوصاً تغییرهایی که مدنظر دکتر ارون بود)
اگه تغییری رخ بده، دلیلش چیه؟ دکتر ارون که دیگه نیست و وضعیت زندگی شما برگشته به حالت قبل از آشنایی با دکتر ارون. پس چرا باید تغییر کنه؟
ــــــ
با فرض و احساس این که عاشق دکتر ارون هستم جواب بدم؟
ــــــ
بله دیگه! چون قبلاً عاشقش شده بودید.
ــــــ
پردهی دوازدهم:
ساعت یازده و نیم قبل از ظهر روز شنبه خانم نیک نمیخواهد از تختخواب جدا شود و قاب عکس آقای ارون را در دست گرفته و مات و مبهوت به آن خیره شده است و با او حرف میزند. گاهگاهی گرمای قطرههای اشکی را که از چشمانش جاری میشود روی صورتش احساس میکند. او احساس میکند که تمام دنیایش را از دست داده است و حتی گاهی به این فکر میکند که بعد از او برای چه زندهام...؟!
شبها قبل از خواب اشک میریزد و از خدا میخواهد که فقط یک بار بتواند آقای ارون را در خواب ببیند...
تا این که شبی دکتر ارون را در رؤیایش میبیند که بالای پلههای سالن همایش، یعنی همان جایی که اولین بار همدیگر را دیده بودند، ایستاده و به چشمان خانم نیک خیره شده است و بعد با او خداحافظی میکند... خانم نیک از خواب بیدار میشود و باز هم اشک و حسرت... نور آباژور قاب عکس آقای ارون را که روی میز کنار تختش قرار دارد روشن کرده است. خانم نیک از پشت پردهی اشکی که روی چشمانش کشیده شده است به قاب عکس نکاه میکند و آن را در دست میگیرد و با گریه به آرامی زیر لب زمزمه میکند:
ـ خواهش میکنم برگرد... من همونی میشم که تو میخواستی... قول میدم اگه تنهام نذاری کاملا مثل یه دختر مسلمان لباس بپوشم و رفتار کنم...😭
ــــــ
بسیار زیبا و تأثیرگذار!
سبک پاسختون جالب بود.
اما هنوز سؤال رو جواب ندادید!
واقعیت اینه که دکتر ارون دیگه برنمیگرده و شما بدون او زندگی خواهید کرد. این زندگی چگونه خواهد بود؟
ــــــ
در منطق من جایی نداره این واقعیت.
ــــــ
تا آخر عمر که نمیتونید روی تخت دراز بکشید و قاب عکسش رو نگاه کنید. بالاخره باید غذا بخورید و برای نیازهای ضروری زندگی از اتاق و خونهتون بیرون برید و با دیگران حرف بزنید و با ابعاد مختلف زندگی ارتباط برقرار کنید. مگر اینکه بخواهید خودکشی کنید که قطعاً این کار رو نمیکنید.
ـ
مشخصه دل و روح بسیار نیرومندی دارید! حتا فرض چنین موقعیتی هم سخته چه اینکه بخواد واقعیت داشته باشه!
من میخوام بدونم آیا عشق دکتر ارونی که دیگه نیست میتونه زندگی شما رو تغییر بده؟ به عبارت دیگه، آیا یادش میتونه با شما باشه و روی شما تأثیر داشته باشه؟ آیا این احمقانه نیست که شما به خاطر کسی که بهش دسترسی ندارید و صرفاً با یاد و خاطرهی او، بخواهید سبک خاصی رو برای زندگیتون انتخاب کنید؟ این کار منطقیه؟
ـ
اگه دکتر ارون نمرده بود و در گوشهای از دنیا زندگی میکرد، اما به دلایل دیگهای دیگه نمیتونستید با هم باشید، اون وقت چی؟
مثلاً یک حالت تخیّلی رو فرض کنید که خطر بزرگی دنیا رو تهدید میکنه و تنها راه نجات اینه که دکتر ارون باید تا چند سال و شاید تا آخر عمرش در مرکز خاصی بمونه و به کارهایی مشغول باشه و با هیچ کسی هیچ ارتباطی نداشته باشه. در چنین فرضی، عشق و یاد او میتونست زندگی شما رو مال خودش کنه؟
ــــــ
بعد از مرگ دکتر ارون که تنها نیمه گمشدهی قلبم بوده، شاید هم به خودکشی فکر کنم، اما قطعا انجامش نمیدم. ولی احتمالا تا مدتِ شاید دو سال یک زندگی نباتی داشته باشم.😐
ــــــ
چهقدر سخت میگیرید! البته حق با شما است و شاید من در جایگاهی نباشم که بتونم شما رو قضاوت کنم!
حالا بعد از دو سال چی؟
ــــــ
شاید بعد از دو سال یا بیشتر زندگی نباتی کمکم حالم بهتر بشه و آروم آروم اون احساس به نیمهی گمشده و عشق واسهم کمرنگ بشه و دیگه نتونه باعث تغییر بشه 😐
ـ
این عشق چقدر شبیه عشق به امام زمان هست!!
ــــــ
چهقدر شما تیز و باهوش هستید!
ــــــ
😊
ــــــ
چیزی دربارهی «ابدال» میدونید؟
ــــــ
ابدال در ادبیات یعنی اولیای خدا، بزرگان دین، صالحان،...
ــــــ
آفرین!
ابدال عنوان یاران خیلی خاص امام زمانه که بر اساس روایات، حتا از ۳۱۳ نفر یار خاص حضرت، خاصتر هستند.
در زمان قبل از ظهور، در هر عصر و دورهای، یک نفر بدیل امام زمان هست که برای حضرت کارهای خاص انجام میده و حضرت او رو به مأموریتهای خاص میفرسته.
ابدال هم مثل خود حضرت غایب هستند و دسترسی عادی به اونها وجود نداره.
حکایتهای متعددی از ارتباط ابدال با بعضی آدمها نقل شده. یکی از اونها اینطوریه که پیرمردی به عنوان خادم در یک حوزهی علمیه زندگی میکرد و به طلبهها خدمت میکرد، اما آدم خیلی بزرگی بود ولی کسی او رو نمیشناخت. تا اینکه یک روز یکی از طلبههای نماز شب خون در حال تهجد نیمهشبش نوری رو میبینه که از آسمون بر اتاق خادم میتابه. از فردای اون روز اون خادم مفقود میشه. از راههایی خبر میرسه که بدیل قبلی امام زمان از دنیا رفته و حضرت این پیرمرد رو به عنوان بدیل جدید پیش خودش برده.
شبیه این حکایت دربارهی یک نوجوان هم هست که چند روز بعد از گم شدنش، یه جورایی به پدر و مادرش خبر میرسه که فرزندت نزد امام زمانه و اونجا خواهد موند.
این حکایتها تو کتابهای معتبر و قابل اعتماد نوشته شده.
ــــــ
بله الآن منظور از کلمهی «ابدال در تشیع» رو هم فهمیدم.
ــــــ
حالا فرض کنید این دکتر ارون آنچنان خاص شده بود که دل امام زمان رو برده و حضرت او رو به عنوان بدیل خودش پیش خودش برده و شما دیگه نمیتونید بهش دسترسی داشته باشید. اما توجه داشته باشید که دکتر ارون به خاطر جایگاه خاصی که داره و تواناییهای ماورایی که امام زمان بهش داده، بر شما و زندگیتون احاطهی وجودی داره و از شما غایب نیست؛ هرچند شما از او غایب هستید. یعنی اون شما رو میبینه ولی شما او رو نمیبینید!
در چنین حالتی معنا داره شما با عشق او و با یاد او و بدون اینکه در کنارش باشید و مثل یک همسر واقعی باهاش باشید، برای او باشید و طبق خواستهی او زندگی کنید؟
ــــــ
وااای خدا چقدر سخت شد😯
ــــــ
حالا نمیخواد جواب صریح بدید. همین که مطلب به اینجا رسید کافیه.
ـ
حالا دکتر ارون یک داستان بود؛ اما امام زمان که داستان نیست!
قطعاً امام زمان بهتر و کاملتر و زیباتر و دوستداشتنیتر از دکتر ارون هست و حتماً عشقش به شما هم بیشتر از عشق اونه.
مطمئن باشید اگه امکانش بود، حتماً امام زمان که همهی هستی خواستگارش هستند، به خواستگاری شما میاومد! اما امکانش نیست.
اما او شما رو عاشقانه دوست داره؛ چون شما پرتوی از وجود خودش هستید! همونطور که شما چشمتون رو دوست دارید؛ چون بخشی از زیبایی خودتونه!
ــــــ
از کجا معلوم که واقعا این طور باشه و امام زمان منو اینقدر دوست داشته باشه؟
ــــــ
واقعاً این طوره. آیه و روایت و استدلال عقلی و فلسفی هم داره. به وقتش عرض میکنم.
فعلاً یه مناجات زیبا از حامد زمانی دربارهی امام زمان براتون میفرستم: «صبحت بهخیر آقای من...»
ــــــ
😭
نظرات (3)