بسم الله
بلبل، تازه دوران جوجگي را سپري كرده بود و تازه پر و بالِ پرواز درآورده بود. بال گشودن و سُر خوردن بر روي دستان هوا و شيرجه زدن و غوطهور شدن در لابهلاي امواج باد، برايش تجربهي تازهاي بود كه لذت آن را با تمام وجودش احساس ميكرد. و اين، حس جديدي بود كه تازه آن را در درونش يافته بود.
حس ميكرد درِ آسمان به رويش باز شده است. حس ميكرد تازه به دنيا آمده. دنيا برايش جور ديگري شده بود. زندگي برايش رنگ ديگري پيدا كرده بود؛ خيلي زيباتر و بامعناتر شده بود؛ همه چيز زنده بود، روح داشت.
احساس جدیدش چیزی شبیه جاذبه بود؛ حس میکرد چیزی او را از درون به طرف خود میکشد.
اين احساسِ بلبل گاهي چنان محسوس ميشد كه او را به فكر واميداشت. در نهايت، او به اين نتيجه رسيد كه اين حس مرموز نميتواند بيهوده باشد و حتماً اسراري در ميان است.
بلبل ابتدا فكر ميكرد كه اين احساس غريب و كم و بيش قشنگ و شيرين، فقط در دل او هست و بلبلهاي ديگر چنين حس و حالي را ندارند؛ چون هرچه در چهرهي آن ها دقت ميكرد اثري از آن را نميديد؛ اما وقتي آن را با يكي دو تا از بلبلها در ميان گذاشت، فهميد كه آنها نيز احساسهايي شبيه آنچه او دارد، دارند.
احساسش را با بلبلهاي بيشتري مطرح كرد، همگي چيزي شبيه آن را تجربه كرده بودند و اين احساس را همهي آنها داشتند؛ تنها فرقي كه بلبل با آنها داشت اين بود كه احساسش نسبت به احساس آنها، عميقتر و واضحتر بود.
بلبلهاي ديگر در تحليل و تفسير اين احساسِ بلبل ميگفتند: اين حس، حس عاشقي است يعني اين كه تو از لحاظ روحي رشد كردهاي و توانايي حمل بار سنگين عشق را داري.
بلبل وقتي چيز زيبايي ميديد، به شدت متأثر ميشد و احساس عاشقياش بال ميگشود و پرواز ميكرد و دل او را با خود ميبرد...
به نظر بلبل، هر چيزي در حد خود زيبا بود اما «گلها» در ديد او زيبايي خاصي داشتند. او احساس عاشقي و حس زيباييدوستياش را با گلها در ميان ميگذاشت و با آنها معاشقه ميكرد.
روزي يكي از گلها از او پرسيد: آيا در نظر تو من زيباترين گل نيستم؟ بلبل مكثي كرد و به فكر فرو رفت...
...
بلبل تصميم گرفت زيباترين گل را پيدا كند و براي اين كار سفري را آغاز كرد كه ميدانست خيلي طولاني خواهد بود.
او ماهها و سالها جستجو كرد؛ از اين باغ به آن باغ، از اين دشت به آن دشت، از اين كوه به آن كوه... ياس را بوييد و بنفشه را نوازش كرد، زنبق را بوسيد و با لاله شراب خورد، با ميخك نجوا كرد و رْز را در آغوش كشيد، همهي گلها را ديد و با همهي آنها گفتوگو كرد؛ به آنها گفت كه او در پي «زيباترين گل» است.
گلها همه زيبا بودند؛ اما بلبل دلش زيباتر از اينها ميخواست. او احساس ميكرد شايستهي عشقي بالاتر از اين است. دل بلبل به او ميگفت: زيباييِ اينها، همهي زيبايي نيست، «زيباترين گل» لقبي نيست كه بتوان به سادگي به يكي از اين گلها داد. «زيباترين گل» بايد با بقيهي گلها خيلي فاصله داشته باشد. «زيباترين گل» بايد از بقيهي گلها خيلي زيباتر باشد. «زيباترين گل» گلي است كه زيباتر از آن را نتواني تصور كني.
ديگر جايي نمانده بود كه بلبل به آن جا نرفته باشد. ديگر گلي نمانده بود كه بلبل او را از نظر نگذرانده باشد. ديگر خسته شده بود.
...
در صبحي از روزهاي با طراوت بهاري كه هواي خنك صبحگاهي گونههاي بلبل را نوازش ميداد، او بر روي شاخهاي بلند پريد و با نگاهي خسته و سرگردان به دوردست خيره شد و بعد بالهايش را گشود و خود را به آغوش هوا انداخت و بيهدف به سويي پرواز كرد.
بر روي صخرهاي بلند نشست. نسيم ملايم صبحگاهي از كنارش به آرامي وزيد؛ چرخي زد و به نزد او آمد. دستان خود را باز كرد و گلبرگ لطيف و زيبايي را به بلبل تقديم كرد. بلبل پرسيد:
ـ اين چيست؟
نسيم پاسخ داد:
ـ قطرهی شبنمي است كه از طرف «روشنا» برايت آوردهام.
بلبل نزديكتر آمد و قطرهي شبنم را كه به زيبايي در ميان گلبرگ ميدرخشيد، بوييد و با بوييدن آن مست شد و از هوش رفت...
...
ـ «روشنا» كيست؟
نسيم پاسخ داد:
ـ زيباترين گل، همان كه به دنبالش هستي.
بلبل ديگر چيزي نگفت و آهسته چشمانش را بست. حس ميكرد كه وجودش در آن احساس زيباي ديرين ـ كه آنك به اوج خود رسيده بود ـ كمكم حل ميشود. احساس عميق عشق، در ذره ذرهي جان و تنش به زيبايي نفوذ ميكرد و او را در خود فرو ميبرد.
بلبل پرسيد:
ـ «روشنا» كجا است؟
نسيم پاسخ داد:
ـ من پيك او هستم به سوي تو و راهنماي تو هستم به سوي او. تو تا رسيدن به او راه سختي را در پيش داري. روشنا از تو خواسته تا بلبلهاي ديگر را هم با خود به سوي او ببري.
نظرات