با نام خدا
... آرش درمانده شده بود.
به ياد كبوترها ـ كه قبل از آشنايي با هاله، در باغ پشت خانهشان ديده بود ـ افتاده بود. او ديده بود كه كبوتري دنبال كبوتري ديگر بود ـگويا عاشقش شده بودـ و آن كبوتر هم با راه رفتن نازمنش و جهشها و پروازهاي كوتاه و عشوهآلودش، از دستش ميگريخت و برايش ناز ميكرد... كه ناگاه اسير چنگال گربهاي ديوصفت شد كه از غفلت مستانهي معشوقي كه مدهوش معاشقه با عاشقش بود، سود جسته، او را لقمهي چربش كرده بود و كبوتر عاشق كه هرگز باور نميكرد محبوبهاش اسير چنگال مرگ شود، همچنان غافلانه در پي او بود كه چنگال خونبار گربه، او را هم غرق خون ميكند.
و اينك چنگال مرگ، هاله را مجروح كرده بود. سه روز است كه هاله و برادر كوچكش بر اثر آتشسوزي خانهشان مردهاند.
آرش هنوز نميداند چه شده است! ميداند ولي قبول نميكند، باور نميكند، مانند روانيها شده است، هذيان ميگويد، با خود نجوا ميكند، با در و ديوار صحبت ميكند.
اين چند روز، نه معدهاش لقمهاي را هضم كرده و نه چشمانش در گهوارهي آرام خواب، آرميده، ضعيف و بيحس شده، فكر هاله لحظهاي او را رها نميكند.
خاطرات دو سال آشنايي با هاله ـكه هر روزش از روز گذشته شيرينتر بودـ مانند فيلم از جلوي چشمانش ميگذشت؛ آن نگاههاي جذاب، آن غمزههاي دلربا، آن راه رفتنهاي رقصگونه، آن صدا كه با شنيدنش تپش قلب آرش شدت ميگرفت، و آن...
در اتاق بود كه با شنيدن صداي زنگ تلفن به طرف گوشي رفت، بعد از زنگ سوم، گوشي را برداشت و آرام گفت:
ـ بله، بفرمايد.
ـ آرش!
ـ تويي هاله؟
ـ ميياي بريم لب چشمه؟ احساس دلتنگي ميكنم.
ـ ...
ـ بعد از نيم ساعت، لب چشه منتظرتم، خداحافظ.
ـ خدانگهدار.
گوشي را گذاشت، بدنش گرم شده بود. عرق كرده بود. قلبش به شدت ميزد.
نيم ساعت را فراوش كرد و بعد از اينكه آبي به سر و صورتش زد و شلوار مشكي و پيراهن سفيدش را پوشيد، مقابل آينه ايستاد و موهايش را به سرعت مرتب كرد و ادكلني را كه هاله خيلي دوست داشت به لباس و گردنش زد و دوان دوان راه چشمه را در پيش گرفت.
چند دقيقهاي طول نكشيد كه به چشمه رسيد، چشمهاي بزرگ بود كه گاهي بچهها در آن آب بازي و شنا ميكردند ولي آرش، شنا بلد نبود. چشمه در دامنهي كوهي بود و اطراف آن پر بود از درختها و درختچهها، جاي سرسبزي بود.
بر روي تخته سنگي، كنار چشمه نشسته بود و مدام به اطراف نگاه ميكرد، به انتظار هاله.
همچنان منتظر بود كه در ميان صداي شرشر آب، صداي گرم هاله را شنيد كه آرام او را صدا زد. برگشت كه او را ببيند...
آرش از خواب بيدار شد. نزديك صبح بود. هم خوشحال بود كه هاله را در خواب ديده بود و هم ناراحت كه او را نديد بود.
به حياط رفت، به قرص ماه نگاه كرد، ماه نبود صورت هاله بود كه در ميان گيسوي تاريكي شب ميدرخشيد. بيسروصدا رفت به سراغ لباسش، سعي ميكرد كسي را بيدار نكند. بعد از پوشيدن لباس، راه چشمه را در پيش گرفت تا به چشمه رسيد، هوا ديگر روشن شده بود.
ساعتي در آنجا بود، تنها نبود، خيال هاله همراش بود، با او صحبت ميكرد. دلش از درون ميسوخت، گرما سراسر وجودش را فراگرفته بود، حالت عجيبي داشت، صورت خيالي هاله از شبكهي چشمانش محو نميشد.
هاله را ميديد كه در كنار او نشسته، او را ميديد كه در مقابل او بر روي چمنهاي خيس قدم ميزند؛ هاله رفت تا نزديك آب، قدم برداشت و چند قدمي روي آب راه رفت، برگشت، مانند پري از چهره و اندامش نور ميباريد، دستانش را باز كرد و آرام ميچرخيد و آرش هم محو تماشا بود كه صورت خيالي هاله محو شد.
آرش كه لحظهاي تاب تحمل دوری هاله را ـبعد از هجراني آنچنانيـ نداشت، با شتاب به طرف آب حركت كرد و آب او را دربرگرفت و چند لحظهي ديگر او نيز مانند آن كبوتر عاشق، در چنگال مرگ اسير شد و مرد.
آري چنين است زندگي بازيگونهي دنيا؛
هيچ تشنهاي به آب نميرسد،
هيچ دردمندي به دواي خود نميرسد،
هيچ عاشقي به معشوق خود نميرسد،
و در نهايت، هيچ است و هيچ است و هيچ.
كتاب را بستم و آرام روي ميز پرت كردم. تلخ بودن پايان هر قصه و ماجرايي، دلم را تلخ ميكرد. از اينكه قصهاي با خوشي و وصال تمام شود خيلي راضيتر بودم. صحنههاي تلخ چنين رمانهايي را تا سطر آخر، به اميد اينكه ورق برگردد و تلخي به شيريني مبدل شود ميخواندم.
به روزنامهاي كه كتاب را با آن جلد كرده بودم ـاز ترس پدرم كه مرا از خواندن چنين رمانهايي منع ميكردـ زل زده بودم و دلم از نويسندهاش چركين بود كه چرا و به چه انگيزهاي رمانش را اينگونه تمام كرد؟ آيا واقعاً او همه چيز را هيچ ميداند و اينهمه تشكيلات زندگي، همه بيهدف و پوچ است؟!
نگاهم را به فضاي پشت پنجره برگرداندم، با ديدن هوا كه رو به تاريكي ميرفت به ياد نماز ظهر و عصرم افتادم كه به خاطر اين رمان حالگير، به تأخير افتاده بود.
پدرم راست ميگفت كه اين قصهها به درد نميخورد، آدم بايد دنبال واقعيت باشد.
پدرم معلم بازنشسته بود. من كوچكترين فرزند او بودم. شانزده سال داشتم و در دبيرستان درس ميخواندم. درسم خوب بود، يعني بد نبود.
...
آمادهي رفتن به مدرسه شدم، آيفون به صدا درآمد، ميدانستم مجيد است، رفتم سراغ كتابهايم، بعد از محكم كردن بندهاي كتاني، كلاسورم را از زمين برداشتم و دوان دوان از حياط به طرف دروازه حركت كردم كه شنيدم مادرم از داخل خانه، بلند گفت:
ـ مجتبي! برگشتني نون يادت نره، برا شب نون نداريم.
با مجيد دست دادم و بدون سلام و احوالپرسي شروع كرديم به دويدن به طرف مقصد هميشگي يعني دبيرستان شهيد مطهري.
وارد حياط بزرگ مدرسه شديم، هنوز زنگ نخورده بود، به ساعتم نگاه كردم؛ چند دقيقهاي به وقت مانده بود. با اشاره، جمعي از بچهها را كه گرد هم جمع شده بودند به مجيد نشان دادم و هر دو به طرف آنها رفتيم.
ـ سلام بچهها (از چند قدمي)
ـ ... (كسي جواب نداد)
همينكه نزديك بچهها شدم يكدفعه همه ريختند سر من و با مشت و لگد كه با جدي و شوخي قاطي بود، شروع كردند به زدنم، كيف و كتابهايم روي زمين پخش شد، احمد گردنم را محكم بين بازوهايش فشار ميداد، داشتم خفه ميشدم، بريد بريده گفتم:
ـ بابا صبر كنين، توضيح ميدم، صبر كنين توضيح بدم، اون وقت اگه قانع نشدين، هر چقدر دلتون ميخواد بزنين.
احمد با آن هيكل گندهاش گردنم را ول كرد و دستم را محكم گرفت و گفت:
ـ خب، حالا حضرتعالي توضيح بفرماييد كه چرا ديروز فوتبال تشريف نياورديد؟
مجتبي كتابهايم را جمع كرد و داخل كلاسور گذاشت و داد به دستم در حالي كه ميگفت:
ـ شانس آوردي بازي رو برديم و اِلا اگه باخت ميداديم، خدا ميدونه تيكه بزرگهت گوشِت ميشد.
با اشارهي چشم به او فهماندم كه: تو ديگه چي ميگي بچه؟ بعد در حالي كه خودم را مرتب ميكردم گفتم:
ـ خب من ميدونستم كه بدون من هم برنده ميشين به خاطر همين، حضور من چندان ضرورتي... كه زنگ خورد و همهي بچهها و من در كنار احمد، براي رفتن به كلاسها به راه افتاديم، آرام به احمد گفتم:
ـ راستشو بخواي داشتم آخراي يه رمانو ميخوندم، نميتونستم ولش كنم.
ـ خب آخرش چي شد؟ به هم رسيدن يا نه؟
ـ باشه بعداً سر فرصت برات تعريف ميكنم.
...
آن روز هم مثل ساير روزها گذشت. طبق معمول با مجيد از مدرسه برميگشتيم كه با او دست دادم و گفتم:
ـ بايد برم نون بگيرم، خداحافظ.
و به طرف نانوايي رفتم.
لواشها را در دستم جابهجا كردم و وارد كوچه شدم، يك پژوی سفيد رنگ جلوي درِ ما پارك كرده بود، معلوم بود مهمان داريم.
نانها را به مادرم دادم و با حركت سر پرسيدم:
ـ كيه؟
ـ مثل اينكه يكي از شاگرداي باباته.
پدرم معلم موفقي بود، همهي شاگردانش به او ارادت داشتند، حتي بعد از بازنشست شدنش حداقل احوالش را با تلفن يا حضوراً ميپرسيدند.
وارد اتاق شدم، با شاگرد پدرم ـكه تقريباً همسن ناصر، برادر بزرگ من بودـ آشنا شدم، بعداً فهميدم كه مهندس ساختمان است و براي اجراي پروژهاي به شهر ما، يعني شهر خودشان آمده است و حداقل دو سه سالي بايد بماند، دانشگاهش را در تهران تمام كرده بود و همان جا ساكن شده بود.
پدرم از ديدن او خيلي خوشحال و ذوق زده شده بود، گويا از شاگردان ممتاز پدرم بود. پدرم به اصرار از او قول گرفت كه فردا براي صرف شام با خانواده تشريف بياوريد.
...
تشهد نماز عشا را ميگفتم كه آيفون به صدا در آمد، بلافاصله پدرم گفت:
ـ آقا مجتبي، ببين كيه؟
سريع سلام نماز را گفتم و بلند شدم و گوشي آيفون را برداشتم و گفتم:
ـ بفرماييد؟
ـ كاظمي هستم، مهمون نميخواين؟
گوشي را گذاشتم و غرغركنان ـكه چرا پدرم آيفون را تعمير نميكند كه من مجبور نباشم براي باز كردن در، اينهمه راه را برومـ به طرف دروازه رفتم. در را باز كردم، با مهندس دست دادم و خوش آمد گفتم، در را كاملاً باز كردم و خود در كنار ايستادم تا از همسرش هم استقبال كنم، بعد از همسرش كه خانمي چادري بود، دختري كه كمي از من كوچكتر بود وارد شد و بدون اينكه فرصتي براي خوشآمدگويي پيدا كنم، دستش را به طرف من دراز كرد.
دستم بياختيار حركت كرد و با او دست دادم و سپس آهسته گفتم:
ـ خوش اومدين.
پدرم به استقبال آمد و آنان را به داخل راهنمايي كرد، دروازه را بستم، چند لحظهاي در حياط ايستادم، از دست خودم عصباني بودم:
ـ ابله جان! با نامحرم چرا دست دادي؟ اگه بابا بفهمه ميدوني چي ميشه؟
بيشتر حرصم گرفته بود كه پيش آن بچه تهراني ـدختر مهندسـ كم آورده بودم، تصميم گرفتم اين سرشكستگي را جبران كنم، چند دقيقهاي از آمدن آنها گذشته بود، داخل خانه شدم.
ـ مجتبي، قربون دستت، اين چايي رو ببر پيش مهمونا تا من ميوهها رو آماده كنم.
بردن چايي براي من سرشكستگي بود ولي فرصت خوبي بود براي جبران خجالتزدگي. بدون فكر كردن به اينكه چه كار ميخواهم بكنم، سيني را برداشتم و وارد اتاق شدم. اول سيني را جلوي آقاي مهندس، بعد همسرش، بعد به پدرم كه پهلوي مهندس نشسته بود، تعارف كردم و دست آخر، سيني چايي را براي دختر مهندس بردم. تصميم داشتم به او نگاه نكنم ولي ناخودآگاه نگاهم در نگاهش گره خورد و لبخند مؤدبانهاي بر لبهاي زيبايش نشست.
دوبار احساس شكست خوردگي به من دست داد؛ ولي احساس دیگری هم داشتم؛ مهرش به دلم نشسته بود.
سيني را زمين گذاشتم و در كنار پدرم نشستم. اين بار واقعاً كم آورده بودم ولي ديگر نميخواستم انتقام بگيرم، احساس ديگري داشتم؛ احساسي گرم. چند باري خواستم دور از نگاه ديگران به او نگاه كنم ولي سخت بود. پدرم كه گويا متوجه شده بود، آرام با دست به پايم زد و گفت:
ـ آقا مجتبي، ببين مادرت چيكارت داره؟
از اتاق بيرون آمدم، كنار در آشپزخانه ايستادم و گفتم:
ـ بله مامان!
با نگاه متعجب مادرم روبرو شدم، فهميدم كه پدرم خواسته مرا دست به سر كند. مادرم ميوهها را شسته بود و آنها را به طرف اتاق پذيرايي برد.
هنوز گرماي آن احساس در درونم بود.
ديگر جرأت نكردم به اتاق برگردم. در آشپزخانه نشسته بودم كه زنگ در به صدا درآمد. رفتم و در را باز كردم، خواهر و شوهرخواهرم بودند.
وقت شام شد، مادرم گفت:
ـ خواهرت اينا اومدن، ميترسم غذا كم بياد...
ميدانستم چه ميخواهد بگويد، سري تكان دادم و گفتم:
ـ باشد، ما بعداً ميل ميكنيم!
...
توي رختخواب بودم و به او فكر ميكردم، يك بار ديگر موقع خداحافظي توانسته بودم او را ببينم. او هم به من نيم نگاهي كرده بود. وقتي آن لحظه را تصور ميكردم، ته دلم ميلرزيد، خيلي زيبا بود، صورتش كمي تپل بود. خوابم نميبرد.
...
روزها ميگذشت و من هنوز او را فراموش نكرده بودم. يك روز از پدرم پرسيدم:
ـ بابا، آقاي مهندس ... همين شاگردتان، اسمِش چي بود؟
ـ آقاي كاظمي رو ميگي؟
ـ ها، چند سال شاگردتون بود؟
ـ يك سال بيشتر شاگرد من نبود ولي بعد از اون سال هم باز پيشم مياومد.
ـ زرنگ بود؟
ـ آره، شاگرد ممتازي بود، ها، چطور مگه؟ تو هم دوست داري مهندس ساختمان بشي؟
ـ اين كار جديدشون چيه كه دو سال طول ميكشه؟
ـ پروژهي يه بيمارستان بزرگ در دست ايناست، انشاءالله موفق ميشه، آدم پركاريه.
ـ بعد از دو سال دوباره برميگرده تهران؟
ـ نميدونم، لابد.
ـ الان كجا هستن؟ منظورم اينه كه كدوم قسمت شهر خونه گرفتن؟
ـ تو چيكار به مهندس داري؟ برو بشين درستو بخون كه تو هم برا خودت يه مهندس بشي.
ـ ...
ـ دو خيابون بالاتر، خونه اجاره كردن. هنوز پيشش نرفتم، آدرس دقيقشو بلد نيستم. آقا مجتبي! نمازِتو خوندي يا نه؟
از جا بلند شدم و در حالي كه آستينهايم را بالا ميزدم به طرف دستشويي به راه افتادم.
...
نمازم را خواندم ولي از اول تا آخر نماز به فكر دختر مهندس كاظمي بودم.
...
روزها و هفتهها به اين شكل ميگذشت و من او را ـدختر مهندس راـ فراموش نكرده بودم، نميتوانستم فراموش كنم.
يك روز پدرم كه تازه وارد خانه شده بود، به مادرم كه داشت بستههاي سبزي را از او ميگرفت، گفت:
ـ امروز مهندس كاظمي را ديدم، اصرار داشت امشب براي شام به خونهي اونا بريم.
ـ امشب كه خودمون مهمون داريم.
من هم همينو گفتم ولي قول فرداشبو ازم گرفت.
نميدانستم آيا من هم دعوت شدهام يا نه؟ و آيا پدر و مادرم مرا هم با خود خواهند برد يا نه؟
تا فردا را بين خوف و رجاي عذابآوري سپري كردم، در مدسه هم دائماً فكرم مشغول اين بود كه بالاخره من هم با آنها ميروم يا نه؟ جرأت هم نميكردم دربارهي اين موضوع حرفي بزنم يا سؤالي بپرسم. پدرم خيلي تيز بود. با كوچكترين اشارهاي همه چيز را ميفهميد. فقط بايد به انتظار سرنوشت، اين حالت عذابآور را تحمل ميكردم.
...
عصر كه از مدرسه برگشتم و مادرم در را به رويم باز كرد، با ديدن مادر، تازه به يادم افتاد كه بايد نان ميخريدم، با تأسف گفتم:
ـ واي! ميدوني چي شد مامان؟ نون يادم رفت.
ـ عيب نداره، امشب دعوتيم خونهي رفيق بابات، به جاش فردا صبح بيدارت ميكنم ميري نون ميگيري.
ـ پس من چي كنم؟ شام، گشنه پلو بخورم؟
ـ يعني چي، من چي كنم؟ تو هم هستي ديگه.
با شنيدن اين جمله شوكه شدم، از شادي نميدانستم چه كار كنم؛ ولي خودم را كنترل كردم و با بيخيالي گفتم:
ـ خب، اين شد يه چيزي.
...
خانهي مهندس كاظمي دو خيابان بالا تر از خانهي ما بود. پدرم زنگ خانه را زد و به من كه عقبتر ايستاده بودم نگاه كرد. منتظر باز شدن در بود. بعد از كمي در باز شد و با استقبال و راهنمايي آقاي مهندس، وارد اتاق پذيرايي شديم.
خانهشان شبيه خانهي خودمان بود ولي كمي بزرگتر و شيكتر.
ميوه و چايي صرف شد ولي خبري از دختر مهندس نبود. من هم در ظاهر بيتفاوت بودم ولي خدا ميداند در دلم چه خبر بود! به زور اضطرابم را مخفي نگه ميداشتم، تا اينكه مادرم از همسر مهندس پرسيد:
ـ هاله خانوم كجاست؟ مثل اينكه نيست.
با شنيدن اين جمله، ته دلم لرزيد و اضطرابم اوج گرفت.
نام هاله برايم آشنا بود. آخرين رماني كه خوانده بودم، قهرمانش آرش و هاله بود. همان رمان كه آخرش تلخ بود.
خانم مهندس جواب داد:
ـ هاله تو اتاقشه، مشغول درساشه، ميگه فردا امتحان داره.
هاله خانم سر سفرهي شام هم نيامد و منِ دماغ سوخته كه از ناراحتي و فشار روحي عرق كرده بودم، منتظر بودم كه كِي به خانه برميگرديم.
...
اول پدرم بلند شد و بعد مادرم و من همزمان با آقا و خانم مهندس بلند شدم، به قصد برگشتن به خانه.
پدر و مادر من با آقاي مهندس و خانمش در بيرون حياط گفتوگو و خداحافظي ميكردند و من هنوز مشغول بند كتانيام بودم، آنها را به سرعت بسته، از جا بلند شدم كه به طرف دروازه بروم كه متوجه شدم چراغ اتاقي كه پنجرهاي رو به حياط داشت، روشن شد. سرم را به طرف پنجره برگرداندم. پشت پنجره، پردهاي توري آویزان بود، پشت پرده كسي ايستاده بود، هاله بود.
با موهاي طلايي كه شانههايش را پوشانده بود، پشت پنجره ايستاده بود و به من نگاه پرمعنايي ميكرد؛ گويا ميخواست چيزي بگويد...
من درجا ميخكوب شده بودم. چند ثانيهاي نگاهمان در هم بود، سرم را پايين انداختم. احساس شيريني به من دست داده بود، خيلي شيرين و گرم...
از ترس اينكه مبادا كسي وارد حياط شود، سريع بدون اينكه دوباره به هاله نگاه كنم به طرف دروازه دويدم.
لذتي كه در دلم حس ميكردم، آن شب تا لحظهی خواب با من بود. از جهتي هم ناراحت بودم از اينكه مني كه از بچگي پدرم به من ياد داده بود كه به نامحرم نگاه نكنم، چرا به هاله نگاه كرده بودم؛ ولي خودم را زياد مقصر نميدانستم، نميدانم چرا.
روزها گذشت، اضطرابم كمتر شده بود، احساس ميكردم كه هاله هم به من توجه دارد و مرا دوست دارد.
هفتهها هم گذشت، ولي كمكم آن اضطراب و حالت محبّتي كه به هاله پيدا كرده بودم عود كرد و باز من بودم و خيال او...
خيلي بيتابي ميكردم، نميدانستم آخر كار چه خواهد شد! آيا دوباره او را خواهم ديد؟ دلم ميخواست با او دوست بشوم ولي بلد نبودم، جرأت و جربزهاش را نداشتم، اين كاره نبودم، آرزو ميكردم: اي كاش هاله خواهرم بود!
روز و شب، در كلاس و مدرسه، در خانه و كوچه و خيابان، در زمين فوتبال، همهي فكر و ذكرم شده بود هاله، من بودم و خيال او، به كسي هم چيزي نميگفتم. شبها دير به خواب ميرفتم، به او ميانديشيدم، با خيال او خوابم ميبرد. صبح كه از خواب بيدار ميشدم، اولين كسي كه با او روبهرو ميشدم، هاله بود.
...
برداشتن شمارهی خانهی مهندس از گوشی بابا، كار آساني بود ولي براي من كه تا به حال بدون اجازه، به جيب بابا دست نزده بودم، كاري سخت و سرزنشآور بود؛ ولي علاقه به دوستي با هاله، همهي اينها را توجيه ميكرد.
حالا شمارهي خانهشان در دستم بود ولي جرأت زنگ زدن نداشتم، اين كار جگر شير ميخواهد.
ـ از كجا معلوم كه تلفنِ اونا، شمارهانداز نداشته باشه؟ اگه قضيه لو بره، بيچاره ميشم، اگه پدر و مادر هاله بفهمن و به بابا بگن، بابا به من چي ميگه؟
ريسك بزرگي بود، ولي ناگهان در دلم برقي زد، با خود گفتم:
ـ خب، از تلفن عمومي زنگ ميزنم.
خوشحال بودم.
ـ ولي چي بهش بگم؟! زنگ بزنم چيكار كنم؟! چه خاكي تُو سرم بريزم؟!
از خرفتي و بيعرضگي خودم عصباني بودم، مانده بودم چه كار كنم؟ هرچه فكر ميكردم چيزي به ذهنم نميرسيد، با خودم گفتم:
ـ خب، نامه مينويسم، بهتره.
ـ ولي چطوري بهش برسونم؟ از كجا معلوم كه به دست خودش برسه؟
متحيّر بودم، همهي راهها به رويم بسته شده بود. از طرفي فشار علاقه به هاله و محبت او، آرامش را از من گرفته بود و از طرف ديگر هيچ قدمي براي رسيدن به او نميتوانستم بردارم.
...
در پيادهرو به طرف خانه، آرام آرام قدم برميداشتم، درهم و بيحال. خيابان خيلي ساكت بود، صداي قدم خودم را ميشنيدم، سرم سنگيني ميكرد، ناچار آن را به پايين انداخته بودم، فقط جلوي خود را ميديدم، كه احساس كردم كسي از پشت سرم ميآيد. از صداي پايش فهميدم. با بيحالي نگاهي به پشت سر انداختم؛ دختري بود كه با من شايد ده پانزده قدمي فاصله داشت. از روي كنجكاوي دوباره سرم را برگردادم، دقت كردم، هاله بود.
برگشتم به طرف او و ايستادم، او هم ايستاد، لبخند مليحي زد و برگشت كه برود.
من از شگفتي ميخكوب شده بودم. بعد از اينكه از من به كلّي فاصله گرفت، من هم پشت سر او حركت كردم، او همچنان ميرفت و هيچ نگاهي به پشت سر نميانداخت.
شروع كردم به دويدن، به او نزديكتر شده بودم، صداي پايم در خيابان ميپيچيد، گويا غير از من و هاله كس ديگري در خيابان نبود. هاله كه متوجه شد من به او نزديكتر ميشوم، او هم شروع كرد به دويدن...
از اين صحنه هم كيف ميكردم و هم زجر ميكشيدم...
به چهار راه رسيديم. هاله از پيادهرو به روي آسفالت پريد ولي ناگهان به زمين خورد. من كه از او ده پانزده قدمي فاصله داشتم، ديدم كه يك وانتبار آبيرنگ با سرعت به هاله نزديك ميشود، راننده گويا هاله را نميديد...
دستپاچه شده بودم، ترس سراپاي وجودم را فرا گرفته بود، فرياد زدم:
ـ هاله! هاله!
به خودم كه آمدم، ديدم روي تشك نشستهام. اولين چيزي كه توجه مرا جلب كرد، نور خفيف چراغ خواب بود.
حسابي عرق كرده بودم. قلبم به شدت ميزد. نفس نفس ميزدم. دوباره با سنگيني روي تشك ولو شدم. داشتم به آنچه در خواب ديده بودم فكر ميكردم...
متوجه شدم مادرم بالاي سرم آمده:
ـ چيه پسرم؟ چي شده؟ چرا داد زدي؟ خدا مرگم بده، حتماً خواب بد ديدي!
با بيحالي و آرام گفتم:
ـ نه مامان، هيچي نيست، آره داشتم خواب ميديدم، برو بخواب، الان بابا بيدار ميشهها.
و چشمانم را بستم و خودم را به خواب زدم.
ـ اگه بابا صدامو شنيده باشه، همه چي رو ميفهمه، اي واي، آبروم رفت، بيچاره شدم، خدا كنه نشنيده باشه، خدايا، تو رو خدا كمكم كن...
شايد يك ساعتي را به همان حال در زیر پتو بودم كه متوجه شدم دستي روي بازويم آمد و بعد صداي پدرم را شنيدم كه مرا براي نماز بيدار ميكرد. بار اول و دوم جواب ندادم ولي وقتي براي بار سوم صدايم كرد چشمانم را باز كردم و مثلاً بيدار شدم.
...
يكي دو روز از قضيهي خواب گذشت. داشت كمكم باورم ميشد كه پدرم چيزي نشنيده است ولي يك روز ـگمانم روز جمعه بودـ نزديكهاي ظهر بود كه پدرم به اتاق من آمد و گفت:
ـ آقا مجتبي، حال داري يكي دو ساعت بريم يه نفسي بكشيم تو اين هواي بهاري طبيعت؟
من با پدرم خيلي رفيق بودم. پدرم از مادرم هم به من نزديكتر بود. ولي بعد از قضيهي هاله، رابطهام با او كمرنگ شده بود و او اين را به خوبي حس ميكرد.
در نزديكيِ خانهي ما ـنزديك كه نميشود گفت، فاصلهي زيادي داشتـ فضاي باز آرامبخشي بود، كوه و تپه داشت، چشمه داشت، درخت داشت، چمن داشت، ولي با همهي زيباييهايش، روزهاي جمعه خيلي شلوغ ميشد و دلگير.
پدرم كه محاسنش ديگر كاملاً سفيد شده بود، نميتوانست پا به پاي من از سربالاييها و تپهها بالا بيايد. خودش هم اعتراف ميكرد. ساعتي با هم گشتيم و گفتيم و شنيديم و به قول پدرم: به روحمان صفا داديم.
تا اينكه از خستگي ـالبته من خسته نشده بودمـ در سايهي درختي، روي علفهاي سرسبز و نرم كه دست كمي از چمن نداشت، نشستيم. پدرم ساكت بود و به اطراف نگاه میكرد. من هم در اين ميان به او كه صورتي نوراني و معنوي داشت، نگاه ميكردم و هرچه بيشتر به او نگاه ميكردم، بيشتر از او خوشم ميآمد، گويا مدت درازي بود كه او را نديده بودم. بعد از چند دقیقه رو كرد به من و گفت:
ـ آقا مجتبي، ميدونستي اينهمه زيبايي رو خدا خلق كرده؟ خدا زندگي ما رو مملوّ از زيبايي كرده و مدام جلوههاي تازهاي از زيبايي رو به ما نشون ميده تا ما رو براي ديدن جمال زيباي خودش آماده كنه.
تا به حال فكر كردي كه چرا خدا اين همه چيزهاي زيبا خلق كرده؟ طبيعت زيبا، گل زيبا، بلبل زيبا، كوه و درخت و سبزهي زيبا، چشمهي زيبا، آسمان زيبا، ابر زيبا، خورشيد و ماه زيبا، حيوانات و پرندگان زيبا، شهر زيبا، خانهي زيبا، روي زيبا، چهرهي زيبا، فكر زيبا، روح زيبا، اين همه زيبايي خلق كرده، چرا؟
همهي اينها با درخشش زيبايي خود، خدا رو نشون ميدن. مانند فلش و راهنماهايي كه در جاده نصب ميشه، جهت همهي اونا به طرف خداست و راه شناخت و رسيدن به خدا رو به ما نشون ميدن. مثل تابلوي نقاشي كه تو با ديدن اون بايد نقاش رو تحسين كني نه خود اثر رو.
انسانِ واقعبين نيز با ديدن اين همه زيبايي، به خالق اونا منتقل ميشه و سعي ميكنه اونو بشناسه. مسلّمه خدايي كه اينهمه زيبايي آفريده از همهي اينا زيباتره.
همهي زيباييهاي دنيا، وقتي به اونا ميرسي و برات تكرار ميشن، خسته كننده ميشن و بالاخره ازاونا سير ميشي؛ ولي خدا اينطوري نيست، زيبايي خدا خستگي نداره، سيري نداره.
پس زيباييهاي دنيا بايد ما رو به خدا برسونه و نبايد ما رو به خود مشغول و از خدا كه هدف اصليه، غافل كنه. نبايد مهر دختر مردم در دل ما لونه كنه و ما رو از خدا باز بداره.
سرم را پايين انداختم. پدرم همه چيز را فهميده بود. از اين موضوع ناراحت نبودم، از خجالت سرم را پايين انداخته بودم و به حرفهايش گوش ميدادم، بوي خيرخواهي و مهرباني از صحبتهايش به خوبي شنيده ميشد.
آن روز به پدرم قول مردانه دادم كه ديگر هاله را فراموش كنم و بعد از آن تا وقت ازدواج، دل به هيچ دختري ندهم.
اولش برايم آسان بود ولي كمكم تحمل دوري هاله و اينكه بايد از او چشم بپوشم، برايم خيلي تلخ و غیرقابل تحمّل بود؛ ولي من قول مردانه داده بودم و حداقل به احترام پدرم ميبايست سر قول خودم ميايستادم و ايستادم.
...
دانشجوي سال دوم بودم و زندگي عادي خود را ميگذراندم. مهندس كاظمي هم يك سال پيش با خانوادهي خود به تهران برگشته بود.
روزي به همراه پدر و مادر و برادر و خواهرانم، به دامن طبيعت براي گردش و تفرج رفته بوديم... پدرم گفت ميخواهد موضوعي را با من در ميان بگذارد. بعد از اينكه مقداري با هم ـدو نفريـ گشت و گذار كرديم، نشستيم و او گفت:
ـ تو ديگه مرد شدي و كمكم وقت اون رسيده كه ازدواج كني.
به من گفت كه از جانب پدرم، مانعي براي ازدواج من نيست و من هر وقت كه دلم بخواهد، ميتوانم ازدواج كنم. فقط كافي است كه اعلام آمادگي كنم. پدرم ميگفت كه خيلي دوست دارد من زودتر سر و سامان بگيرم.
ـ ميخواهم قبل از مردن، عروسي تو را هم ببينم. با مادرت هم صحبت كردم، او هم خيلي مشتاق است كه تو ازدواج كني.
با شنيدن صحبتهاي پدرم بياختيار به ياد هاله افتادم و آن روزهای عاشقی كه مدتها پيش فراموشش كرده بودم.
پدرم بعد از تمام شدن حرفهايش بلند شد و رفت و مرا با مسألهي ازدواج تنها گذاشت. مني كه بعد از هاله ديگر به همسر و ازدواج فكر نكرده بودم، حالا بايد ازدواج كنم و كسي را به همسري برگزينم.
مدت زيادي فكر كردم و همهي آنهايي را كه ميتوانستند همسر من بشوند از نظر گذراندم ولي دلم به هيچ كدام راضي نميشد.
دلم پر شده بود از محبت هاله، مثل همان روزها. اشكم درآمده بود. غير از هاله كه سالها پيش تخم مهرش را در دلم كاشته بود، همه برايم غريبه بودند. نميتوانستم تصور كنم كه بايد با غريبهها زندگي كنم. كسي نميتوانست جاي هاله را بگيرد، هاله هم كه رفته بود.
چند روزي ـكه شايد سختترين روزهاي زندگيم بودـ به غصه و ماتم گذشت. با يادآوري خاطرات هاله، اندوهم شدت ميگرفت، دلم گرفته بود، ميخواستم گريه كنم...
...
پدرم كه متوجه تغيير حال و رفتار من شده بود، آمد و با دلسوزيها و خيرخواهيهاي پدرانهاش مرا آرامش داد و از من سبب اين حال را پرسيد. من هم با همهي خجالتي كه داشتم، همه چيز را برايش گفتم.
پدرم حرفهاي بريده بريده و جملههاي كوتاه و دست و پا شكستهي مرا در حالي كه سرش پايين بود، شنيد. حرفهايم كه تمام شد، كمي آرام شده بودم. پدرم سرش را بلند كرد و گفت:
ـ خب، حالا هم چيزي نشده، من الان ميرم به مهندس كاظمي زنگ ميزنم و موضوع رو باهاش در ميان ميذارم.
اين را گفت و بلند شد. بياختيار لبخندي بر لبانم نقش بست.
...
مهندس در جواب پدرم گفته بود:
ـ تشريف بيارين از نزديك صحبت كنيم، هر چي خدا بخواد. كي از آقا مجتبي بهتر؟
قرار شد جمعهي بعد كه فردايش ـشنبهـ نيز تعطيل رسمي بود، پدر و مادرم به همراه آقاي داماد به تهران بروند.
...
تا جمعهي آينده، بيش تر از يك سال طول كشيد. زمان چنان به كندي ميگذشت كه احساس خفگي ميكردم. خدا ميداند كه آن چند روز را چگونه تحمل كردم...
بالاخره روز وصال فرا رسيد و در لحظهاي اين حالت از من تقريباً برطرف شد كه اتوبوس حركت كرد و سرعت گرفت... به طرف ديار ليلي، تهران.
...
نزديك غروب بود كه به تهران رسيديم. پدرم يك تاكسي دربست كرايه كرد و خيلي راحت به درِ منزل مهندس كاظمي رسيديم. پدرم دکمهي آيفون را فشار داد و بعد از لحظهاي مكث رها كرد. كسي جواب نداد. دوباره و سه باره زنگ زد، ولي خبري نبود. در خانه نبودند.
پدرم زنگ همسايه را زد.
ـ كيه؟
ـ ببخشين، اين همسايهي شما مهندس كاظمي نيستن، نميدونين كجا رفتن؟
ـ صبر كنين از مامانم بپرسم.
پدرم برگشت و به من و مادرم نگاه كرد.
ـ نه آقا، مامانم هم نميدونه. ظهريه خونه بودن.
ـ خيلي ممنون دخترم.
پدرم به طرف ما برگشت. از خانهي مهندس چند قدمي بيشتر دور نشده بوديم كه مهندس با آن پژوی سفيدش سررسيد و با ديدن ما برايمان بوق زد و بعد از اينكه ماشين را روبهروي خانهشان پارك كرد، پياده شد و درِ خانه را باز كرد و به طرف پدرم آمد و با احترام و تواضعِ تمام او را در آغوش كشيد. بعد هم با من روبوسي كرد و به مادرم سلام داد و خوش آمد گفت.
خانهي آنها دو طبقه بود. ما را به طبقهي دوم راهنمايي كرد. بلافاصله بعد از اينكه نشستيم، برايمان ميوه آورد و گفت كه چايي را هم تازه گذاشته دم بكشد. بعد از كمي نشستن، پدرم براي وضو گرفتن بلند شد. ديگر كاملاً غروب شده بود. به مادرم گفتم:
ـ ماماني، بيزحمت اون مسواك منو بده.
مادرم مسواك مرا از جيب كيفش بيرون آورد و به من داد. بعد از اينكه پدرم با آستينهاي بالا زده و پاهاي بيجورابش آمد، من بلند شدم. پدرم در حالي كه فقرات اذان را تند تند زير لب ميگفت، دستشويي را با دست به من نشان داد. مسواك را خمير مالي كردم و در آينه، دندانهايم را مسواك زدم. به اين فكر ميكردم كه پايان كار چه خواهد شد... چهرهي هاله را تصور ميكردم، به همان شكل و اندازهاي كه ديده بودم؛ كوچك و زيبا و خوردني.
...
ما نمازمان را خوانده بوديم. مهندس هم بعد از سجدهي طولاني آخر نمازش، سجادهاش را جمع كرد و آمد و كنار پدرم نشست.
ـ راستي آقاي مهندس، خانوم بچهها كجان؟
مهندس كه تا آن لحظه خيلي عادي بود، يك دفع بغض كرد و سرش را به زير انداخت و چيزي نگفت...
پدرم پرسيد:
ـ چي شده؟
مادرم نيز دستپاچه شده بود و مدام ميگفت:
ـ خانم مهندس طوريشون شده؟ بگين آقاي مهندس، نصف جون شدم!
مهندس سعي كرد بر خودش مسلط شود و با تظاهر به خونسردي گفت:
ـ امروز بعد از ظهر، هاله بدجوري تصادف كرد. الان چند ساعتيه كه بيهوش، تو بخش ICU بستريه، نرگس (همسر مهندس) هم الآن پيششه. من هم اونجا بودم. خيلي حالش خرابه...
...
شب بود و ديروقت. پدر و مادرم خوابيده بودند. من در اتاق خودم زانوي غم در بغل كرده بودم و به جاي خواب، دردِ گريه بر چشمانم سنگيني ميكرد. شب و روزم فرقي نداشت. زندگي برايم تيره و تار شد بود. هاله، يك هفتهاي بود كه هنوز به هوش نيامده بود.
به ياد رمان آرش و هاله افتاده بودم و سخنان پاياني نويسنده:
آري چنين است زندگي بازيگونهي دنيا؛
هيچ تشنهاي به آب نميرسد؛
هيچ دردمندي به دواي خود نميرسد؛
هيچ عاشقي به معشوق خود نميرسد؛
و در نهايت، هيچ است و هيچ است و هيچ.
از وقتي از تهران برگشته بوديم (يك هفتهي پيش) به دانشگاه نرفته بودم. اصلاً از خانه بيرون نيامده بودم. چنان افسرده شده بودم كه پدر و مادرم حسابي نگران شده بودند.
چند روز ديگر ـكه هنوز خبري از به هوش آمدن هاله نبودـ من حالم خرابتر شد و تب كردم. تبم شدت گرفت تا جايي كه بيشترِ اوقاتِ روز را هم در رختخواب بودم. پدرم براي معاينهي من دكتر آورده بود، ولي چيزي از اصل ماجرا به دكتر نگفت. فقط گفت چند روزي است كه تب كردهام. دكتر هم نسخهاي نوشت و رفت؛ ولي دواي درد من كه اينها نبود.
شب شد. خوابم نميبرد. بيشترِ روز را خوابيده بودم. بيحال و خسته بودم. تمام بدنم درد ميكرد. غرق عرق بودم. در سرم احساس سنگيني ميكردم. اصلاً حال حرف زدن و نگاه كردن هم نداشتم. چشمانم را بستم و در دل به خدا گفتم:
ـ ...
احساس ميكردم خيلي به خدا نزديك هستم. به خوبی حس ميكردم كه با تمام وجود به حرفهايم گوش ميدهد. ادامه دادم:
ـ ...
سنگيني دستي را روي سينهام احساس كردم. چشمانم را تا نيمه باز كردم؛ مادرم بود كه خيلي نگران و آشفته بود. چيزهايي به من گفت كه نفهميدم. تاكنون نديده بودم برايم اينطور دل بسوزاند. مادرم دستهايش را بلند كرد و گفت:
ـ يا امام زمان! من بچمو از شما ميخوام، بچم داره از دست ميره...
...
شب بود، آقايي وارد حال ـكه در آنجا خوابيده بودمـ شد. چنان نوراني بود كه نورش حال را روشن كرده بود. چهرهي مهرباني داشت. نميدانم كه بود. آمد نزديكتر و به من نگاهي كرد. بغض به شدت گلويم را ميفشرد، گريه ميكردم و نميتوانستم چيزي بگويم.
دستي به سرم كشيد و گفت:
ـ خدا بندههايي را كه براي رضاي او از خواستهي دلشان دست ميكشند، فراموش نميكند.
از خواب بيدار شدم. همهجا تاريك بود. خيس عرق بودم. سرم را چرخاندم؛ پدرم در گوشهی حال مشغول نماز شب بود...
...
الله اکبر، الله اکبر، صدای قشنگ اذان ظهر از تلویزیون پخش میشد. پدرم لبخند به لب آمد و کنار تختم نشست و گفت: مهندس كاظمي زنگ زد و گفت كه هاله به هوش آمده...
دو روز بعد حال من هم خوب شد. بعد از اينكه حال هاله كاملاً خوب شد و از بیمارستان مرخص شد، ما براي عيادتش به تهران رفتيم.
وقتی وارد اتاق هاله شدیم، روی تختخواب نشسته بود. نگاهمان که در هم گره خورد، صحنهی شیرین و زیبایی که آشنا بود، برایم تداعی شد.
نظرات