نبأ عظیم

با نام خدا

(بهار 1387) از پياده‌رو مي‌رفتم و اميرمهدي هم بغلم بود. مردي ميان‌سال در كنار من راه مي‌رفت و با خود چيزهايي مي‌گفت. به طرف من برگشت و گفت:

زمانه‌ي بدي شده. مردم بد شده‌اند. از خدا نمي‌ترسند. منو اذيت مي‌كنند. من از خدا مي‌ترسم...

از حرف‌هايش معلوم بود كمي شيرين عقل است. گفتم: اين دنيا همش همينه؛ خوب و بد قاطي‌اند. زشت و زيبا با هم قاطي شده‌اند. ولي همش كه اين دنيا نيست. ان‌شاءالله روز قيامت خدا حساب همه رو مي‌رسه. اون جا خوب و بد از هم جدا مي‌شن...

خيلي ذوق زده و متعجب پرسيد: مردونه؟! گفتم: آره و كمي ديگر در مورد قيامت و آخرت برايش توضيح دادم. انگار خبر خيلي جالبي شنيده باشد گل از گلش شكفت و با لبخند و خوشحالي گفت: تو منو با اين حرف‌ها خوشحال كردي. تو منو دوست داري!

امتیاز کلی این مطلب (0)

0 از 5 ستاره
  • هیچ نظری یافت نشد

نظر خود را اضافه کنید.

ارسال نظر بعنوان میهمان

0 / 5000 محدودیت حروف
متن شما باید کمتر از 5000 حرف باشد