با نام خدا
(1380) تعطيلات نوروز سال پنجم طلبگيام بود كه تقريباً بدون اجازه به اردوي مناطق جنگي رفته بودم. هنگام برگشت چون قرار بود كه خانوادهام در نظرآباد مهمان خانوادهي داييام باشند به خانهي آنها زنگ زدم تا اگر خانوادهام آنجا بودند من هم يكراست به آنجا بروم. گوشي را داييام برداشت. من بعد از معرفي خود قبل از هر چيزي به او گفتم كه طوري صحبت كند كه كسي نفهمد من پشت تلفن هستم؛ چون بعد از اينكه بياجازه به اردوجنوب رفته بودم خجالت ميكشيدم با پدر و مادرم صحبت كنم. ولي داييام بعد از چند جمله صحبت گوشي رابه پدرم داد و ...
بعداً كه به حضورشان رسيدم و همه چيز به خوبي و خوشي تمام شد در اثناء گپ زدنها و گفتوگوها به پدرم گفتم كه من به دايي گفتم: به كسي لو ندهد كه من پشت تلفن هستم ولي او به شما گفت. پدرم جواب داد كه من ميدانستم تو در پشت تلفن هستي. گفتم: از كجا؟! گفت: در راهرو بودم و در دل گفتم: خدايا من يك آية الكرسي ميخوانم و از تو ميخواهم كه خبري از پسرم به من برسان. همين كه آية الكرسي تمام شد صداي تلفن را شنيدم و دانستم كه دعايم مستجاب شده.
نظرات