بسم الله
دو سال پیش، آن زمان که نشریهی زیبا و مظلوم هدا را بهخاطر بیخردی برخی مسؤولان هنوز تعطیل نکرده بودیم، خاطرهای به صورت دستنوشت از جانباز عزیز، حاج حمید مصطفیزاده دربارهی شهید عمران پستی برای انتشار در نشریه دریافت کردیم. آقای مصطفیزاده توصیه کردند که مواظب این کاغذها باشید که تنها نسخهی این خاطره است. به یاد دارم که میگفتند هنوز در جایی منتشر نشده است. این دستنوشتهها از آن روز در دست من است. امروز که اولین روز هفتهی دفاع مقدس است، ناخواسته به یاد آن خاطرهی زیبا افتادم و برای انتشار آن در وبسایتم از آقای مصطفیزاده اجازه گرفتم.
هنگام مطالعهی این خاطره، در کنار تماشای شکوه و عظمت شهید عمران، از درخشش تواضع و شکستنفسی حاج حمید غافل نباشید.
خاطره را با مختصری ویرایش تقدیم میکنم:
هنوز دو روز از برگشتن ما به اردوگاه لشکر نگذشته بود و هنوز خستگی ناشی از یازده کیلومتر پیادهروی در رمل و با تمام تجهیزات در شب عملیات والفجر مقدماتی بر تن بچهها باقی بود. خاطرات تلخ مشاهدهی آن صحنههای جانکاه کانال دو و همچنین وقایع جانسوز طول معبر میدان مین روح و روانمان را نیز خسته کرده بود. تعدادی هم که جراحتهای جزئی برداشته بودند، هنوز زخمشان التیام نیافته بود. در این حین خبر آمد دشمن دست به تحرکاتی زده و قصد دارد آن قسمتی را که در عملیات فتح شده دوباره پس بگیرد.
اگرچه بخش اعظم آن منطقه تخلیه شده بود ولی با تدبیر و صلاحدید فرماندهان قرار شد یک گروه ضربتی از آرپیجیزنها تشکیل شود و برای پدافند از منطقه به آنجا اعزام شوند.
از آنجا که قرار بود این گروه ضربت به صورت داوطلبانه تشکیل شود، پیشبینی میشد که به سختی شکل بگیرد؛ ولی برخلاف تصور، همهی رزمندگان با اصرار میخواستند با عضویت در این گروه، در مأموریت آن حاضر باشند؛ حتی برخی دوستان التماس میکردند که آنها را به عنوان کمک آرپیجیزن به منطقه ببریم.
بعد از صحبتهای شهید محمدحسین مشهدیعباد که معاون گردان ما بود، این گروه انتخاب شد و بلافاصله سوار بر تویوتا سایتهای چهار و پنج و چنانه و دشت عباس به قصد فکه پشت سر گذاشته شد. این گروه که موسوم به گردان ضربت ذوالفقار بود در نقطهای برای پدافند مستقر شد که سمت راست آن، دو تپهی موسوم به تپههای دوقلو قرار داشت که چند شب و روز بود که سند مالکیتش بین رزمندگان ایرانی و سربازان بعثی دستبهدست میشد.
به این شکل که وقتی تاریکی شب مستولی میشد، بچههای بسیجی با سلاحهای سبکی چون کلاش و آرپیجی هفت و نارنجک و البته با سلاح برندهی صبر و ایمان تپهها را فتح میکردند؛ ولی به محض روشن شدن هوا، ابتدا هواپیماهای دشمن در دو یا سه نوبت تپه را بمباران میکردند؛ سپس آتش تهیهای سنگین با هر وسیلهای که ممکن بود، تپهها را شخم میزد و آنگاه هلیکوپترهایشان بر بالای تپه حاضر میشدند و به زعم خودشان ـ که البته طبق قواعد ظاهری و برآوردهای تاکتیکی درست هم حدس میزدند ـ مابقی جنبندگان مستقر در تپهها را پس از یک راکتباران حسابی، با کالیبرهایشان درو میکردند و تازه پس از این همه آتشبازی، تازه نیروهای پیادهشان در پناه تانکها و نفربرهای زرهی وارد عمل میشدند و تپه را تصرف میکردند. شب که میشد دوباره رزمندگان ما تپه را میگرفتند. این داستان پنج شبانه روز تکرار شد؛ انگار هر پنج شبانهروز یک فیلم سینمایی تکراری ـ البته با تغییر برخی بازیگرانش ـ تماشا میکردیم.
البته چارهای هم جز این نبود و خط پدافندی ما از آنها جدا بود و مسؤولان هم خیلی تأکید داشتند که مواضع خودمان را حتی برای یک لحظه ترک نکنیم.
صبح روز ششم بود و طبق معمول من و شهید بزرگوار خیرالله نظری آمادهی تماشای چندبارهی فیلم بودیم که این بار با حادثهای عجیب مواجه شدیم. طبق معمول پس از آتشبازیهای هوایی، همین که سروکلهی تانکها پیدا شد، ناگهان هفت هشت تانک دشمن تقریباً پشتسرهم آتش گرفتند و با توجه به رملی بودن جاده و موقعیت خاص زمین و عدم امکان تردد در غیر از آن جادهی شنی ـ که بعضاً با توری سیمی پوشیده شده بود ـ حرکت نفرات پیادهی دشمن متوقف شد و دیگر تپهی دوقلو در تصرف رزمندگان ما ماند. این فرصت مناسبی بود برای تدارک و تجهیز و بالا بردن استحکامات خطوط دفاعی و مین و تلهگذاری شیارها و معابری که دشمن از آنها برای پاتک استفاده میکرد. خلاصه اینکه با تثبیت مالکیت تپهها، منطقهی عملیاتی فکه تثبیت شد و آرامش و سکون در منطقه حاکمیت یافت.
انهدام آن تانکها برایمان به رازی بزرگ تبدیل شده بود؛ زیرا این حادثه در نقطهای کور اتفاق افتاده بود که خارج از تیررس سلاحهای ما بود. وقتی آبها از آسیاب افتاد و وضعیت به حالت عادی برگشت، برای حصول اطمینان و نیز عرض تبریک و خسته نباشید به جمع رزمندگان مستقر در تپهها رفتیم. هرکداممان متناسب با تجربیات ناچیزمان فرضیهای مطرح میکردیم.
یکی میگفت: هواپیماهای ما هم بالاخره بیکار ننشستهاند و کار کار خودشان است. این فرضیه به دلیل اینکه صدای هیچ هواپیمایی شنیده نشده بود و هیچ دودی در آسمان صاف منطقه مشاهده نشده بود، رد شد. دیگری آتش توپخانهی دوربرد را عامل انفجارها میدانست که این فرضیه هم به دلیل سوابق و معلومات محل استقرار یگانها و نیز عدم امکان سریع جابهجایی یگانها در منطقه پذیرفته نشد. نظریهی دیگر استفاده از تفنگ 106 بود که آن هم رد شد؛ دلیل رد این نظریه هم حالت نامناسب زمین بود و اینکه تورهای سیمی ـ که برای تسهیل حرکت خودروها در زمین پهن شده بود ـ تقریباً از بین رفته بود و حتی جمع شدنشان در بعضی قسمتها کار را خرابتر هم کرده بود. نظریههای دیگر هم مطرح شد که هیچکدام قابل دفاع نبود.
با نیروهای مستقر در تپهی دوقلو که بسیجیان گردان حبیب بن مظاهر از لشکر 27 حضرت رسول (ص) بودند، کمی خوشوبش کردیم و از شهر و دیار و ایل و تبار همدیگر پرسیدیم که عمدتاً بچههای تهران بودند. همینکه متوجه شدند ما خلخالی هستیم، ما را خیلی تحویل گرفتند؛ حتی چند نفرشان که آذریزبان بودند، دور ما جمع شدند و در پذیرایی از ما (با نان خشک و تن ماهی و کمپوت گیلاس) کم نگذاشتند.
یک بسیجی کمسنوسال که چهرهای مخلص و نورانی داشت به ما گفت که فرمانده گردانشان هم خلخالی است. او وقتی دید ما نسبت به ماجرای انفجار تانکها بیاطلاع و کنجکاو هستیم، توضیح داد که آن کار را یک تنه برادر عبدالله انجام داده است. گفت که خودش اتفاقی او را وقتی که داشت میرفت برای کمین در مسیر عبور تانکهای عراقی دیده است. میگفت: من با چشم خودم دیدم که برادر عبدالله به تنهایی و فقط با چند نارنجک و یک کلاش تاشو، اواخر شب مخفیانه به سمت عراقیها رفت و بعد از مدتی که او را میپاییدم، از تیررس نگاهم دور شد. صبح بعد از اینکه تانکهای دشمن منهدم شد، دیدیم که با سر و رویی خونی ولی با گامهایی استوار برگشت و به جمع ما پیوست.
بعد از اینکه از حقیقت ماجرا مطلع شدیم، برای دیدار عبدالله پستی، همشهری قهرمانمان که تازه شناخته بودیمش، شور و اشتیاق خاصی داشتیم. به دنبالش بودیم که فهمیدیم به لحاظ حساسیت زمان و مکان، برای پیگیری امور مربوط به تقویت خط و جایگزینی نیروهای تازهنفس و کارهای مهم دیگر، از تپه خارج شده است. از اینکه نتوانستیم او را ملاقات کنیم خیلی حسرت خوردیم.
فردای آن روز برادران ارتشی (رزمندگان تیپ 16 زرهی قزوین) جایگزین ما شدند و ما را از همانجا مستقیماً برای رفتن به مرخصی به ایستگاه راهآهن اندیمشک بردند و با همان سر و وضع خاکی و با همان لباسهایی که از یک روز قبل از عملیات بر تن ما بود سوار قطار تهران کردند.
در تهران منزل یکی از آشنایان در همان حوالی ایستگاه راهآهن بود. از این رو همراه پنج نفر از بسیجیان همرزم و همشهری به خانهی آنها رفتیم تا بعد از کمی استراحت به خلخال برویم. بعد از بیست روز، حمام کردن و غذای گرم خوردن خیلی چسبید. آن شب را با لذت مادی و معنوی خاصی صبح کردیم؛ میزبانمان حزباللهی مخلص بودند و خودشان خانوادهی شهید و اهل درد و داغ بودند.
فردای آن روز پس از صرف صبحانه عازم وطن شدیم. زنعموی بسیار مهربانم ـ رحمت خدا بر او باد ـ طبق معمول مقدار زیادی غذا (پلو مرغ) برایمان گذاشت و مجبورمان کرد با خود برداریم. پسرعموی عزیزم نیز ما را تا ترمینال غرب با ماشین خود رساند و تا حرکت اتوبوس، ساعتها ـ به رغم اصرار ما ـ پیش ما ماند.
شش بسیجی با لباس خاکی بودیم که میخواستیم بلیت اتوبوس برای خلخال تهیه کنیم. بعد از نشان دادن کارت رزمندگی و چیزی به نام امریه، با کلی منت در بوفهی اتوبوسی زوار دررفته سوارمان کردند. البته شهید غفاری که اتفاقاً همولایتی شهید عبدالله پستی بود همراه ما نبود و از ما جدا شده بود. سوار اتوبوس شدیم و پنج نفری در بوفهی اتوبوس نشستیم. همینکه میخواستیم حرکت کنیم، یک جوان ژندهپوش، ساکت و سربهزیر، با چشمانی گودرفته همراه آن آقایی که بلیتها را چک میکرد، به جمع ما بوفهنشینان پیوست. چند سالی از ما بزرگتر بود. چنان درهم و داغون بود که به نظر میآمد اگر معتاد و کارتنخواب نباشد، در مثبتترین تصور، کارگری زحمتکش باشد که سرکارگری عبوس و خسیس بالای سرش بوده است. دیگر کار از غر زدن گذشته بود و مجبور بودیم دوازده ساعت راه را شش نفره در بوفه بنشینیم و این وضعیت را تحمل کنیم؛ مخصوصاً مسیر اسالمـخلخال را که گردنهای خاکی و ناهموار بود و اغلب اوقات، مهگرفته و کولاکی بود.
اتوبوس به راه افتاد. دیگر نوبت مرور ماوقع عملیات و مسائل مربوط به خط پدافندی بود؛ مخصوصاً همان ماجرای تپهها. به اقتضای سن جوانیمان شروع به تعریف از خود کردیم؛ تا جایی که حتی برخی از کارهایی را هم که دوستان دیگر انجام داده بودند و ما خیلی در انجام آنها دخیل نبودیم به حساب خود میریختیم و با حرارتی خاص در طبق ریا میگذاشتیم و چنان دربارهی آنها رجزخوانی میکردیم که مسافران دو ردیف آخر هم که آدمهایی اتوکرده و باپرستیژ بودند، مجذوب حماسهسراییهای ما بودند و کاملاً به عقب برگشته و سراپا گوش بودند و گاه سؤالهایی هم میپرسیدند که این خود نشان از ارادت آنها به اسلام و انقلاب داشت.
آن همسفر بوفهنشین که به جمع ما پنج بسیجی پیوسته بود هم در سکوت مطلق بود و تمام حواسش به صحبتهای ما بود. چنان گوش میداد که گویا عزیزترین گمشدهاش را در لابهلای حرفهای ما مییابد. رفتارش عجیب بود؛ مخصوصاً حالت چشمان خمارش که انگار دردی را مخفی میکرد؛ دردی که با هر تکان اتوبوس شدت میگرفت و طاقتش را طاق میکرد.
اتوبوس در محلی موسوم به آقابابا در مسیر قزوین رشت برای نماز و شام توقف کرد. شخصیت عجیب آن جوان مرا متحیر کرده بود و این تحیر وقتی اوج گرفت که برای ادای فریضهی نماز به نمازخانهی تنگ و تاریک رستوران رفتیم. آن جوان بدون نیاز به وضوی جدید، عارفانه به نماز ایستاد؛ چنان که گویی آن مسافر خسته و کوفته و بدحال نبود؛ با قامتی افراشته و رخسارهای پرطراوت، غرق در حضور آفریدگار بود. بعد از نماز، او همان همسفر غریبهی قبلی بود؛ در فکر فرورفته و خمار!
بیرون رستوران به انتظار حرکت اتوبوس قدم میزدیم و درست هنگامی که میخواستیم سوار شویم، اتوبوسی دیگر که از بخش خورشرستم خلخال به مقصد تهران میرفت، همانجا توقف کرد و مسافرانش پیاده شدند. بسیاری از مسافرانش به محض مشاهدهی آن همسفر اسرارآمیز ما، او را در آغوش گرفته، به گرمی بوسهباران کردند. من که با مشاهدهی این صحنه خیلی کنجکاوتر شده بودم، دیگر تاب نیاوردم و با یکی از آن مسافران که موهای سر و محاسنش سفید بود، صحبت کردم و نام و عنوان وی را پرسیدم که با حلاوت خاصی پاسخ داد: «ایشان عمران پستی است. شایع شده بود که شهید شده ولی بحمدالله میبینیم که زنده است. علت اینکه اینقدر خوشحالیم این است». دوست داشتم بپرسم این عمران پستی با آن عبدالله پستی که بچههای تپهی دوقلو میگفتند چه نسبتی دارد، ولی حرکت اتوبوس ما مجال نداد بیش از این صحبت کنیم. خداحافظی کردم و وارد اتوبوس شدم.
دیگر دست کم میدانستیم که آن همسفر خمارمان یک رزمنده است و نامش عمران پستی است؛ همین مقدار آشنایی برای تغییر رفتار ما با او کافی بود. او هم از تغییر رفتار ما احساس کرد که او را شناختهایم ولی مثل قبل، همچنان ساکت بود و چیزی نمیگفت و چند دقیقهی بعد خوابش برد؛ یا خودش را به خواب زد.
افسوس میخوردم از اینکه نتوانسته بودم آن شیر تپهی دوقلو را زیارت کنم. میخواستم از این همسفر چیزهایی بپرسم ولی او خواب بود. گاهی به خودم جرأت میدادم که از خواب بیدارش کنم و سؤالم را بپرسم ولی نمیتوانستم به خودم اجازه بدهم که مزاحم آرامش رزمندهای باشم که خستگی مجاهدتهای بسیار هنوز جسم و جانش را میفشارد.
تا اینکه به مقصد رسیدیم و اتوبوس از حرکت ایستاد. دیگر میتوانستم سؤالم را بپرسم ولی تا به خودم بجنبم، او رفته بود. خیلی سبکبار بود؛ یک کیف کوچک ساده؛ نه از آن ساکهای برزنتی سیصد تومانی مشهور به ساک بسیجی؛ بلکه ساکی سادهتر از آن داشت که برداشته بود و رفته بود. رفت و مرا در حسرت پاسخ یک سؤال گذاشت.
بعدها وقتی از دوستان هشتجینی خود پرسیدم که عمران پستی با عبدالله پستی چه نسبتی دارد، گفتند که عمران پستی همان عبدالله پستی است. نام اصلیش عمران است ولی بسیجیها او را عبدالله صدا میزدند.
او را هنوز ندیده بودم که خبر شهادتش را در منطقهی طلائیه در عملیات خیبر شنیدم. من ماندم و حسرتی جاویدان...
نظرات (2)